هر تولد خود آزمونی است برای هدایت انسان برای رفتن به سوی نور به سوی باران...
تا باران ببارد فکری کن...
من امشب باز به متولد شدن می اندیشم...
پس بیاندیش...
کجای این قصه ی زیستن، در چارچوب غفلت مانده است؟
درگیر کدام فصل از بودنت هستی و تو خود چگونه رهایی را آرزو داری وقتی هماره در بندی...
***
حرم بانو و دستهایی که رو به سویش گشوده اند...
و...
من...
و هنوز تو نیستی باران...
نه که نیستی! هستی و من تو را نمی بینم...
نمی بینم...
کوری هم، گاهی خود دلیل نبودن من است...
دست بر سینه ایستاده ، عمیق نگاهش می کنم...
عمیق...
اشک در چشمانش، روبروی آینه هایی که نور منتشر می کنند و دست بر چهره تبدارش می کشد و بلور اشکی نقره ای را بر گونه اش می لغزد...
و باز از چشمه ی مژگانش جوششی آغاز می شود تا نهایت عشق ...
بانو...
صفای خانه ات را عشق است چقدر دلگشا و دلربایی...
دعا کن امشب باران ببارد تا صبح...
قطره قطره نه...
شرشر...