ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

از خاطرات دیروز، موانع امروز و اتهامات فردا ...

 

احساس نزدیک بودن من به تو، در نظر دیگران است!!!

این که می گویم کزافه نیست... گرچه در نظر خودم محال است که...

همگان فکر می کنند که به تو از همیشه نزدیکترم...

اما به نظرت من ساده به همین نگاهشان دلخوش باشم کافیست؟؟؟

فرشته از قلم دکتر علی شریعتی نوشته بود:

"بدنیا آمده ام که انسان باشم همین ! نه فرشته و نه حیوان ...

یک انسان با همه نقص ها و قدرتهایش

بر آنم که همواره از انسان بودنم لذت ببرم و دفاع کنم

و این چیز کمی نیست..."

اما من... می اندیشم به این دنیا آمدن دست هیچکس نیست ...

اما زندگی کردن و چگونه زیستن در اختیار ماست ...

و انسانی که تو میخواهی چیز کمی نیست که فرمان دادی بر آن سجده کنند...

و بالاتر که بیاندیشی باید انسانی شوم که خودم بتوانم از خویش دفاع کنم آنهم در دادگاه عدل تو...

گرچه حساب و کتابم هیچگاه خوب نبوده اما گفته اند به حساب خود برسید پیش از آنکه...

عمیقترش می شود...

فکر نمی کنم کسی دورتر از من، به تویی که همه حقایق در درونت نهفته است در این نزدیکی ها باشد...

دورتر از من به تو... و به خویش...

از همین امشب عهد کردم دیگر پیمان نشکنم...

من دلــم را طواف می دهــم ، بر گرد آتشی که تـو در جانم روشن کرده ای ...

تکه ای خاکستـر کوچک کافیست تا دل سوخته حرمت پیدا کند در حریمت...

و همه جای عالم حریم توست...

شاید باز امشب فرصت تولدی دوباره باشد؛ کسی چه می داند...

و من ، یکبار به دنیا می آیم و خاکستر می شوم...

تا راز حضور تو را بدانـم ...

ققنـوس من امشب شاید پرواز دوباره ای را به نظاره بنشیند...

و شاید هم پر بگیرد به سوی زیستنی متفاوت همچون نسلی پر و بال سوخته و هجران کشیده...

و... گاهی هم پیش می آید... یکی از خودم می خورم، یکی از دیوار!

و ساده تر از این نمی توان محاسبه کرد...

که...

اگر تو را از من فاکتور بگیری!!! حاصل صفر می شود...

خودت مثل همیشه نشانه ای برایم بفرست تا صفر نشوم...

 

این ظرف محدود و کوچک من است که رحمتت در آن ادراک نمی شود...

 

اما تو هیچگاه از (من) فاکتور نگرفتی تا به صفر مطلق برسم...

 

این را از همان نگاههایی که گاه به گاه درکشان می کنم فهمیده ام...

 

ایکاش دوباره پیمان نشکنم ...

 

 

 

 

 

۳۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۰ ، ۰۳:۴۲
ریحانه خلج ...
ساعت را نگاه می کنم دل شب است و باز من بیدارم...
چیزی در درونت بی خوابت کرده اصلا چند وقت است زیاد معنای خواب شب را درک نمی کنی...
چند صباحی فاصله افتاد فکر کردی دیگر تمام شد و اما نشده بود...
کتاب را دستت می گیری اما هنوز نقطه رهایی را نمی فهمی باید خسی شوی تا بخوانیش...
خس نشده میقاتم آرزوست...
دلم نوشتن می خواهد... بنویسم برایت خوب است؟ رهایش کن ...باز هم در بند خویش...
چقدر این تعلق آزارت می دهد تا کجا؟ فکر می کنی چرا چنین شده؟بی ربط نمی نویسی؟
یاد سحرهای رمضان بخیر... رزق میخواستی آنهم چه رزقی برای هر سالت... یادت می آید چقدر از دل می خواندیش؟اصلا هوا؛ هوای امروز غروب است به سه روز هم نکشید که بخوانیش؟ سحر و حمد شفا و دل شب و... هزار بار به نامهای عظیمت هر سه قدر...
و باز راه شش گوشه آسمان و دعوت و اتمام حجت و... راستی چقدر فرصت کوتاه است ...
فقط تو می دانی چه می گویم و اشک ها که محرم رازهای نهاند...
راستی سید مهدی خوب گفته که : غم به جراحت می ماند یکباره می آید اما رفتنش با خداست...
یک دل یا دو دل، چه فرقی می کند؟ مهم این است که دلی در میان است...
یک دلی یا دو دلی... دل را هم که بی درد نخواستم...
اصلا بی دلی نخواسته ام... حالا چرا دو دل شدم تو می دانی...
ما را که به چله نشینی نخوانده اند اصلا خوانده شدن را خودت اول باید بخواهی... مگر می شود بخواهی نخواندت؟ اذن لبیــک را هم خودش می دهد...
به هر دین که هستی باش اما می گویمت نمی شود...باور نمی کنی؟
سوگند میخورم که بخوانی اش عجیب هم درد و هم درمان می دهد... حالا فکرهایت را بکن درد می خواهی یا درمان؟ مرهم زخم می خواهی یا هجران؟ دنیایی سادگی می خواهی یا ... هرچه می خواهی کافیست لب تر کنی صلاحت که باشد بیش از خواسته ات می دهد و...
و اگر نباشد تمام جانت را بسوزان ... پر و بال بر زمین و آسمان بکوب خبری نیست که نیست...
حکمتش را درک نمی کنی یعنی همین... حالا هی آرزو کن و دستت را بگیر به سمت نور بسوز که می خواهد ساخته شدنت را تماشا کند...حیفت نمی آید نگاهش را دریغ کند؟
معرفت نداشته باشی می شود همین ... اینهمه نگاهت می کند و برای یک آنچه دلت خواست نشد یادت می رود و حکمت می طلبی...
من که حکیم نیستم اما او هست ... آنچه خدا خواست همان می شود...
پس حالا که آرام شدی بخوانش و یادت باشد داعیه خس شدن به میقاتش را خودش بخواهد امضا می کند...
و نخواهد بی قراری چرا... پس هر آنچه تو بخواهی ... « تعز من تشاء و تذل من تشاء »...

راستی یادم نرود زمزمه کنم با دلم که ... از کسى که " رحمتش بر غضبش پیشى گرفته" و بندگان را براى رحمت آفریده، نه براى خشم و عذاب، غیر از این چشم‏داشتى نیست... پس هر چه عطا کنی رحمت است ...

خدایا من تسلیم... دارند اذان می گویند...

 
 
 
۲۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۰ ، ۰۴:۱۴
ریحانه خلج ...


تــ ـو بـالاتـ ـر از آنــ ـی کـ ـه در وصـ ـف آیــ ـی

تو در دلی و دلها جای توست...

و خانه تو دل است و حریم خانه ات ملکوت اعلی و فرش و عرش...

بهشت برین را بی تو نخواهم و جهنم مرا خوشتر است وقتی تو با منی...

الهی گویند تو در دلی و دلها و قلوب واله ی تو...

خواندنت رسم دل است و اجابت تو بی مانند...

جاودانه ترین بی مانند...

می سرایمت ای همه هستی عالم... از حدیث هجران سرودن دشوار است...

شنیده ام که...

می شنوی هر آنکه با نامهای عظیمت تو را بخواند ...

و می خوانمت از دل...

تا اجابت کنی...

سخت است در بند بودن ... برای رهایی بشر نظری کن...

می خوانمت به اجابتی سبز...

تا باران ببارد...

اللهم عجل لولیک الفرج

در انتظارت تمام ثانیه ها را می شمارم یک به یک...

+شمارش معکوس تا دیدار...

 

۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۰ ، ۱۴:۳۸
ریحانه خلج ...
هر چه دارم از تو دارم یا علی علیه السلام...

دانه های باران روی پنجره احساس نمی خشکد وقتی تمام عالم را داشته باشی ...

دنیای جوانمردی رنگ آبی آسمان است و...

امشب ماه آسمانی زمین خسوف کرده چون ماه عالم آرایم، مولایم از سینه ی شکافته ی خانه قدسی عرش قدم به عرصه ی چشمان عاشقان گذاره است...

کعبه، سینه چاک می شود، ناز قدمهای حضرت نور ...

و عشق یعنی چهار گوشه ی تمام آسمان و زمین در اراده دوست برای یگانه خانه زاد خانه اش...
 

مولا جان، چون تو آمدی ماه هم رفت، امشب ماه هم از شرم حضورت رو گرفت!

 
 

حرفی در دلم مانده است از این نشانه...

پدیده خسوف، آن هم شب میلاد آسمانیت ، نمی تواند بی دلیل باشد!

یا علی به مبارکی قدمهایت بر صفحه گیتی نام نهادند به رادمردی میلادت را...

تمام خوبان جوانمرد سرزمینم به مهر تو آراسته اند حیات خویش را و تمام مردان مرد روزگار از تو آموخته اند رسم مردانه زیستن را...

تمام وجودم پدرم ...

و جوانمردان نیک سرزمینم... در پناه حق...

و در نظر نگاه مهربانانه ی شاه عدالت علی علیه السلام زنده و پایدار باشید...

 

 و تو ای علی!
 
ای شیر!
مرد خدا و مردم!
رب النوع عشق وشمشیر!ما شایستگی شناخت تو را از دست داده ایم. شناخت تو را از مغز های ما برده اند اما عشق تو را علی رغم روزگار در عمق وجدان خویش در پس پرده های دل خویش همچنان مشتعل نگه داشته ایم...
شریعتی

یا علی...

 

 

 

 

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۰ ، ۰۱:۴۰
ریحانه خلج ...

چگونه خاک نفس میکشد؟

 

بیندیشیم!

خاموش خاموش...

بسته ام . . .

چند روزیست  ــ غریب ــ  بسته ام!

از این زمین و روزهای بی قرار خسته ام...

من انسان کوچکِ سرگردانِ خیابان‌های تاریکِ روزهای سرد و برفی این دنیایم...

بگشا!
پنجره‌ای از پنجره‌های خانه‌ات را خدا...


ففروا الی الله...
به سوی او فرار باید کرد...
وقتی نمی توان...
لا یمکن الفرار من حکومتک...
چقدر نفس کشیدن زیر خروارها خاک دشوار است...
 
داشتم می اندیشیدم اگر ما را زنده زنده زیر خاک بگذارند می میریم...حتی اگر نفس هم داشته باشیم بند می آید دیگر نفسی نیست برای فریاد...
امان این خاکی که از آن ساخته شدیم ... و پس از عمری به آن باز می گردیم ... چقدر سرد و بی روح است تا بر سر بریزند انگار جان از تو می رود و مهرت از دلها...
خوب که بنگری می بینی ذرات و دانه های بی جان گیاهان به خاک که می روند جان می گیرند... اما ما در خاک جان می دهیم...
نمی دانم تعبیر درستی است یا نه...
اما می گویند در خاک که بگذارند مرده ای و تو را جان نیست!!!
اما آن سوتر که تلقین می خوانند کسی می گوید اکنون سر از خاک بر می دارند و پیشانی بر لحد می خورد...
چه سنگ سختی بود این لحد... تحمل سنگینی اش برای مرد توانمند هم دشوار می نمود اگر بگذارند روی انسان که...حالا مرده ای یا زنده چه فرق می کند حالا که برگه ی امتحانت را بالا گرفته ای می بینی چیزی تمام نشده... تازه سوالات شفاهی را باید پاسخ بگویی...

راستی چقدر فاصله شادی و غم اندک است...
اگر خوب برای روز آخر خوانده باشی به شادی رسیده ای... مگر نه این است که می گویند دنیا قفس مومن است و رهایی از این قفس برای مومنان جز بهانه ی شادی چیست... فقط می ماند دلتنگی ها و بغض گاه و بی گاه دیگران...
باز هم من همان انسانم...
بر سر قبر و به گودی و تنگی اش که می نگرم  بر خود می لرزم که چقدر شب اول تاریک است و دهشتناک و... اما هنوز از آرامستان برون نزده... دوباره یادم می رود که باید برای آزمون آخرم بیشتر بخوانم تا...

یادم می رود که دنیا محل گذر است و همه ی ما رهگذریم...
یادم می رود که این یک نشانه بود برای عبرت ...
یادم می رود که چند صباح دیگر گذرم به اینجا می افتاد دوباره...
یادم می رود که مقصد خاکی ام یک جایی شبیه همین جاست...
یادم می رود که کل من علیها فان...
یادم می رود که ...
و من همیشه فراموش می کنم که...
راستی من همان خاکم ...
خاکی که روزی نفس می کشید...
و روزی نفس می برید...

 

 

 

 

 

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۰ ، ۰۳:۴۸
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما