ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۵۹ مطلب با موضوع «مهر نگاره» ثبت شده است

بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی...
مولانا
 
 
هرگاه دلم هوایش را می کند نوشته هایش می رسد... همین اربعین که خیلی خراب بود احوال دلم از جاماندن آنهم بعد از سه سال... پیامک داد از حرف های ناب سید مرتضی: حب حسین (علیه السلام)،در دلی که خودپرست است؛بیدار نمی شود...
قبل ترش خودم پیامک داده بودم از همین حرفهای عاشقانه و ریشه دار سید...مپندار که تنها عاشورائیان را بدان بلا آزموده اند و لاغیر...صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است...ای دل چه می کنی؟می مانی یا می روی؟داد از آن اختیار که تو را از حسین (علیه السلام)جدا کند...
اما من خسته دل؛ که اختیاری نداشتم. خیلی دلم میخواست آن شش گوشه ی رویایی را دوباره لمس کنم و بوی سیب حرم عشق را استشمام کنم...اما این ها حرف ها که برای من کربلا و بین الحرمین نمیشد...
روحم را به بازی گرفته بودم که دیدی  غدیر، امام الرئوف صدایم را نشنید و امضا نکرد ...همان دهه کرامت بانو، که دست رد زده بودند و داغش را هنوز بر دل داشتم هم کافی بود، برای اینکه تمام افکارم را بچینم کنار هم که امسال نمی شود که نمی شود، بدون اندیشه در حکمتش با خود می گفتم حتما فراموش کرده اند عهد و وعده را که نگاهشان را نمی بینم به هر دری میزنم این مرغ دل را ، بسته است... .شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که گاهی هیچ راهی نمانده فقط بن بست ها را می بینیم و تمام...
سخن به درازا کشید این گذشت تا از ابر رحمتش، بی استحقاق وجود، و بی آنکه در دلِ تمناها چراغ روشن نورش را بنگرم رهسپار شدم با خیل بلاجوی کربلائیان و بوی سیب...این را که می نویسم بدانید هنوز مبهوتم...از این چیدن دلبرانه مولای عشق ...
از اینجا به بعد را زهیر و بزرگوارانی که افتخار شاگردیشان را دارم خوب می فهمند... ورود به سالن همه چیز را برایم تازه کرد ...سال قبل آغاز آشنایی با یک اختتامیه از جنس آدمهایی بخوانید خیلی عاشق... عطر سیب و هرکس کربلایی شد شوق و شعور و اشک و گاه ما هم پابه پای عاشقی هایشان گریستیم ...
تازه از کربلایش بخوانید رانده شده بودم و هنوز هوایی سرزمین دلها... بزرگوارانی از جنس آسمان دلانه همراهمان شدند و به بزم حسین (علیه السلام) دیدم که همه دلها مشتاقند و غریبی نیست... امسال هم در آن جمع غریب نبودم به رسم میزبانی پر عطایش... رفته بودم به شوق کربلایی شدن خوبان ذوق کنم... به قول زهیر نور چشمی های ارباب را ببینم، و تلخی دل تنگم را با قند اشک شوقشان در دلم آب کنم...
اما ورق گشت و قرعه فال به نام منی خورد که اعتراف می کنم هنوز عشقش را معنا کردن نمی دانم...
اولین پیام که آمد هنوز همه بی خبر بودند...نوشته بود :ما را به کربلا می آزمایند... و در جواب تمام علامت های سوال ذهنم انگار حالا پاسخی رسیده بود...خیلی ساده و همان جا کنار ایوان طلایی بانوی کرامت جواب دلم هم رسید... ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده... یاد سال قبل افتادم همین روزها گفتی بیا...من آمدم... همه چیز مهیاست برای درس هایی که باید باور کنی آموختی... چند روز بعد پیام دادم: چرا ما را به کربلا می آزمایند... بازهم کوتاه جواب آمد: امتحان مردانگی... گفتم: ما را که آزموده اند و می دانند از پیش باخته ایم چرا؟ جواب رسید: معنای کل یوم عاشورا همین است هر روز ابتلا و تلاش برای قبولی... سبک شدم جواب گرفتم همانی که دلم را راضی می کرد اخر هنوز هم بند همین دلیم...
بانو را شاهد می گیرم که دستم به تندیس نرسیده بود که در دل یا علی... و عزیزترین عمرم پدر یادم آمد...شک ندارم او را طلبیده تا جواب سلام را بیاورد...
با اینکه عازم کربلایت نمی شوم خوب می دانی دل آرامی عجیبی نصیبم شده؛ که بماند بین من و تــــــــــو...
 
 

عجیب نقطه وصلی هست بین تــو و همه حرفهایم...

باز می خواهم بیاییم و روبرویت بنشینم و بگویمت...

حرم تو و عاشقی در صحن هایت را به عالمی نمی دهم...

 

http://www.zaerin.ir/Herk/uploads/n/haram.JPG

شیرین ترین دقایق عمرم دمی است که
در بیستون عشق تو فرهاد می شوم...
یا علی...

 

۲۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۰ ، ۰۲:۳۸
ریحانه خلج ...
دور از نگاه گرم تو بی تاب گشته ام
بر من نگاه کن که تب و تابم آرزوست...


خلسه ای شگرف تو را می برد به مرز دوست داشتن ها... آنجا که چشمانت اشک را می خواند به زلالی...چقدر سبک می شود این سنگینی دلت این روزها، وقتی غبار چشمت به شبنمی تر زدوده می شود...بیاد سه سال قبل دقیقا تقویم شمسی همین روزهای بی تکرار امسال...دلتنگیت تو را می کشاند به...
از حرم که می زنم بیرون بی اختیار طول خیابان را طی می کنم چشمم میخورد به اولین کتابفروشی...جایی که انگار چند وقت است از دیدنش محروم شده ام...اصلا دلم مرا میکشاند به آنجا چون دنبال رزق هستم...می خواهم خودم برای خودم هدیه بخرم...این روزها خیلی لازم دارم خودخواه شوم!!! اسامی کتابها را می خورم، نمی خوانم...انگار نه انگار هوا دارد تاریک میشود و...سر برمی گردانم دوباره کنجکاوانه می کاوم و خیره به انباشته ای از کتاب می نگرم... به ویترین مغازه و خواندن نام کتابها راضی نمی شوم به داخل میروم...3 نفر پشت پیشخوان خاک گرفته نگاهم می کنند...بی توجه به آنها؛ دستانم را در پی کتابها به قفسه فرو می برم چند کتاب جیبی را بر می دارم و نگاه میکنم...سر آخر آیات در مثنوی را برمی دارم با نگاهی  به جلد قرمز رنگش و چند صفحه ورق زدن...و بعد با نگاهی به قیمتش پول و کتاب را میگذارم جلوی فروشنده...خب خرید خوبی بود، یک هدیه باز هم کتاب... اکنون دو روز می گذرد و هدیه ام را از کیفم در نیاورده ام...
۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۰ ، ۰۳:۰۷
ریحانه خلج ...
من آن نی خشکم بر لبهای نا پیدایی
که قصه فراق را در من می دمد
و خاطره ای از «روزگار وصل» خویش می سراید...

http://haftrooz.net/photo/haram%20210-800.jpg

از بین الحرمینی که در کویش به اذن تو تنفس کردم؛
 تا صفا و مروه و بین الحرمین مدینه عشق همه مطلع نورش از تو بود...
ابتدای راه تو بودی و انتهای این راه ازلی تویی...
هر جا که بود دلم به امید  تو دل رها کرد به بازگشت...
چشم به تو داشت دلم تا در حرمت که دنج ترین کنج آرامش عالم است بیارامد...
خورشید تمام شبها و روزهایم...
روزگار من بی تو هیچ است...
نمیدانم چرا چشمانم گاهی بی اختیار خیس می شوند...
می گویند حساسیت فصلی است...آری من به فصل فصل این دنیای بی تو حساسم آقا...


اذن به یک لحظه نگاهم بده...
 

 

 

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۰ ، ۲۱:۰۶
ریحانه خلج ...
ازحرم حسین علیه السلام تا باب عشق سقا، هر روز گذر کرد این دلهای تنگ؛
تا برای آخرین نگاههایش برسد به صفاو مروه رسول مهر و کریم آل طاها…

 

رو به تو که ایستادم چشمی به پشت سر داشت دلم... دل خسته ای بودم که از تو، به خویش رسیدم و این روزها که می گذرد بی تو در خویش گم می شوم... یادش بخیر همین جا ایستادم گفتم ...این انصاف نیست تا اینجا بیایم و راهم ندهند به مزار کریم ترین ها... روبرویت نشستم و آن روز که مبعوث شدی به رسالتی عظیم و انگار هنوز هم همان خواب است که تعبیر نشد...تعبیر خواب و بیداری که مرا تا تو کشاند... مرا دست ها یی بسته و دل خسته ای است که این روزها تنگ است برایت... آقا...چقدر بغض است فرو میخورم و دم نمی زنم...بگذار این نیز بگذرد... اما این درد را بگذار با دل بماند جایی که رمز است باز بماند بین من و تــــــــو ... این بی تو شدن هایم همه تاوان روزهای با تو بودنی است که قدر ندانست دلم...

 

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۰ ، ۲۱:۴۵
ریحانه خلج ...
چشمان خسته ام را که گشودم باور در نگاهم نشست، نور از دریچه صبح به رویم تابید، در برابرم مشبکهای زرین فولادت را می نگرم و هنوز مبهوت و متحیرم ... در تحیر اینکه اینجا در این قطعه آرام و سبز ، این بهشت زمین ، چقدر می توان آرام گرفت...ناگفته ها بسیار است و زبان الکن من ، قاصر از بیان شرح فراقت .... تو از آنچه می شناختمت هزاران بار مهربان تری ...
آقای خوبم ! پربودم از ناگفته ها، از درد دلهای زمین ، از غربت ، از حدیث انتظار ، از دلتنگی های روزگار ، از دردهای بی شمار ، از غم های ماندگار! اما اینجا تنها سکوت و اشک، پل نگاه من و ضریح نورانی تو بود و بس ... خورشید پر فروغ نگاهت ،مرا ندا می هد که، مگر می شود بخوانی و نگاهم نکنی ؟! ....
از دلم تا گنبد آسمانی کبوتر نشینت راهی نیست ، دل به دلتنگی ها سپرده بودم اما اینجا هیچ گفت و گویی جز از مهر تو نیست...در آستان مبارکت نجوا می کنند فرشتگان و ملکوت صحن هایت را به نظاره نشسته اند و سجده های عاشقانه ی عارفان زمین در تسبیح های صلوات خاصه ات ، رنگ افلاک گرفته اند...
چه روزها در حسرت دیدارت لحظه ها را شمارش می کردم اما اینک ...اما اینک در این لحظه تابناک دیدارت هر چه شکوه بود و ناگفته همه در جذبه ی اولین نگاه  مهربانت ذوب شد، سوختم و آتش جانم در شراره های حسرت روزهای فراقت خاکستر شد...رایحه ی حریم تو جان های خسته را زنده می کند ...به پای بوست آمدم تا دستان ناتوانم را آهوانه سمت خورشید مجبتت بلند کنم و سر بر تربت عشق تو بسایم و سپاس به جای آورم از این دیدار ، و وجود خاکیم را در سجده بر خاکت به آسمان ها برم ...
مولا جان ! تو انیس النفوسی...تو مطلع و سر آغاز عشقی و از ازل تا ابد جاودانه ترین سرچشمه گوارای جانهای تنها و بی یاوری،ما را امید نگاه تو زنده می دارد . با نگاه تو آرامشی غریب در قلبم احساس می کنم . تو همراه و همراز دلهای شکسته ای . اینجا جز از تو چه می باید گفت؟؟؟وقتی تو را می خوانم گویی کلک زرینی ، بر دستان ناتوانم داده اند تا از تو بگویم ، در تو ذوب شوم و خاموشانه  ، تو را در سکوت وجودم ، فریاد بزنم و نور در نور دلم مالا مال شود از نامت  از عشقت...
روز شمار لحظه های گذران عمرم تا به دیدار تو نائل می شود در خویش تمام ثانیه ها را حس می کند ، وقتی ضریح درخشانت را می نگرم سرشار می شوم از لحظه های تابناک نیاز و ارادت... اشک های بی بهایم ، مهمان صحن و سرای آسمانیت شده تا از خاک به افلاک پرواز کنم ، تو را می جویم ، و این جا جز اشک و حدیث فراقت مرا واگویه ای نیست ...
گام های خستگان را در طلب دیار مهرت توانی مضاعف می گیرد و تا رسیدن به ضریح خورشیدیت لحظه های دلتنگی را می شمارند...چقدر سبک می شوند مرغ دلهای خستگان ، وقتی نگاههای غمگین شان را به پنجره ی طلایی فولادت گره می زنند... صدای بال کبوتران حرمت ، در صدای ملکوتی فرشتگان حریمت ، غوغایی در دلها برپا می کند و یک به  یک قفلهای دلها و دردهای سخت گشوده می شود ...

مولا جان ! تو از افلاک نظاره گری ، بر خاکیان در بند نظری ...


 

 

می دانم روزی می رسد که تو همه دلهای شکسته را ضمانت می کنی و می دانم آن روز نزدیک است...

تا باران ببارد...

 

 

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۰ ، ۲۳:۳۸
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما