روایت دل به پاس مهربانی یاران باران...
دل گنج پنهانی است که در کلام پدیدار می شود و کلام از آن مدد می گیرد...
تربیت یافتن دل شرط اصلی ظهور کمالات است...
دل خانه حق است و معدن معرفت و محبت...
دل رسانه و آئینه انوار درونی آدمهاست...
دل...
سخن گفتن را برایم دشوار می کند و نوشتن را در قلمم می شکند...
دل راز پنهان خوب بودن خوبان را به چالش اخلاص می کشاند...
و همین دل است که نمی گذارد آرام باشم و نگویم...
و نگفتن هرگز نمی توانم...
وقتی دل برای خوبان گفتاری دارد که در قلم نمی گنجد و از برای مهرشان تپشی دارد که دوست ندارد هرگز بیاستد از ضربان مدام...
از دل گفتن دلدار می خواهد و شرط دل، دل دادن و سر باختن است بر نرد جان...
دل به زیارت می رود و همراه سعادت می شود و چه خوش است این همرهی با خوبان که روزگاری آرزویت بوده...
و سعادت اینجا گنجی نهفته است که نالایقترین را ناخوانده مهمان کوی دلبر می کند...
در لفافه برای دلهای بارانی سخن گفتن بی گمان سخترین کار عالم است که با خوبان سر مگو به آرامی توان گفت...
و آرامش در کلام دل هویداست...
وقتی خوشبختی همراهت شود پای آرزوهای بلند هم کوتاه می شود و ...
به رسیدن می رسد...
و رسیدن به آرزو، شب آرزوها را تداعی می کند...
شبی که طلب کردی خوانده شدن را به بهترین خوبی ها و تو خوانده شدی بی آنکه لایق باشی ...
یادت باشد اگر شب آرزوهای دیگری را دیدی به چشم سر... از دل بگو که باید صاف شود و بی نهایت...
زلال شود و سر شار از اسرار مگو... حق بین شود و حقگو...
نمی دانم از کدام گام بگویم که همه خواب بود و همه راز ...
و رمز راز را بازگو کردن شیوه زبان و قلم دل نیست...
باران برایت می گویم امشب...
که امروز بارانی ترین دلها را مهمان شدم...
و در پی این راز فقط سپاسگزاری از خالق باران آرامبخش دل است...
باران هنوز تو بر دشتها و صحراها و کویر زمین و زمان می باری که خوبان رخ می نمایند...
باران فقط ببار تا ابد بر صبح روشن و خورشیدی دلهایشان...
باران هماره ببار بر گوهرهای پنهان در صدف این عالم ...
ببار بر خورشید مهرشان...
بر سعادت روزگارشان...
ببار باران که عطر نرگست مست کند جانشان را...
که باریدن بر این زلالی سزاور است ...
لحظه هایتان سرشار از بارش باران...
تا باران ببارد... قلبتان عشق و مهر... و دستان راهگشایتان لبریز از هر چه خیر و خوبی...
دعایم این است که یار باران شوید در فروریختنش از آسمان...
آمین...