می دانی ،کتاب حافظ هم، دیگر حوصله انگشتان خسته ی مرا ندارد... و آنقدر تاب در دلم نمانده که، بگویم بیا و در بادیه ی کویریِ چشمان خشک شده ام بنشین و زلالی وجودت را نور دو دیده ام کن...
سالهاست هر کداممان شده ایم زلیخایی که، حقیقت آمدنت را در زندان نفس خویش، اسیر کرده ایم و در افسانه های پوچ، آمدن تو را به انتظار نشسته ایم ... در عجبم که مدام نقشه می کشیم که این جمعه که برسد، تو از راهی دور خواهی آمد و دنیای ما سپید میشود و... اما دریغ و افسوس که هر روز بر زبان تو را فریاد می زنیم و در دل انتخابمان جز توست... و چنین است که، زوال خورشید هر جمعه، غرق در اندوه بی لیاقتی هایمان به سوگ نیامدنت می نشینیم و باز همچنان غافلیم... غافل از این که، تو تنها راه نجاتی و ما راهت را با گناهانمان بسته ایم...
حالا که خوب به حقیقت وجودی خویشتن، می نگرم، نمی دانم آیا در کنعان خاکی این روزگار؛ انقدرها عمر می کنم که تو تعبیر خوابِ چشهایم شوی یوسفِ من؟
...(+)...