درد دارد لحظه لحظه ی نبودنت...
و من سرشار از دردی هستم که، از نبودن خویش به آن دُچارم...
تو هستی و همیشه و همه جا با منی...
خوب که می اندیشم...
هر جا نبودنت را درک کرده ام!جایی نبوده مگر ردی از گناه من راه بودن تــــو را مسدود کرده...
حس میکنم هر روز بیشتر از پیش از تو دورم...
فقط ! لطفی کن...تا انقدر دور نشدم که در نظرت نیاییم بیـا...
بیا و نجاتم بده از خویش ...
مگر نه این است که عمریست جدت ح س ی ن کشتی نجات ما بوده و چراغ روشن هدایت بشر؟
اگر من رسم انتظار را نمی دانم، تو که از دردهایم آگاهی...
بیا و چون همیشه راه روشن آینده را برایم ترسیم کن و بیاموز مرا تا راه مرد شدن را بدانم...
می گویند: امروز صبح که بشود بدون تو که نه! با تــــــــو و بدون مـــــــن...
1178 سال است که مردی در انتظار 313 مرد است...
ما را ببخش که، انقدر مرد نشدیم که نامردی عالم را برداشته...
هنوز هم فقط زبان هایمان میچرخد که بیا...
و دل هایمان چون کوفیان با تو نیست...
خط به خط این مثنوی هزار ساله را هزاران نامرد چون من برایت سروده اند...
و هنوز تو 313 یار
313 جوانمرد را از میانمان نیافتی برای همراهی...
هنوز هم تنهاترین تنهایی، میان تن ها…
حالا که مرد نیستیم،همان به که دم از درد نزنیم...