این روزگاران تلخ، چه حکایتها دارد از بارانم...
این عصرهای دلتنگ پاییز، روزی هزار مرتبه جان را _ به لب میرساند و آهسته نجوا میکند هنوز صبـر...
اولین جمعه ی این پاییز هم می رود تا بدون تـــــــــو ... بدون آمدنت تمام شود...
راستی می دانی چقدر حرف دارم؟ به اندازه حجم سکوت تمام عالم...
اما این روزها سکوت هم فراوان تر شده...
و دلِ تنگ من، در حبس تردید اسیر...
دیروز یا امروز حتی تا فرداها ...
هیچ چیزی مرا به تو نزدیک نمی کند، حتی دل...
فقط می دانم آنچه رو به پایان است عمریست رفته...
و آنچه افزود از این رفتن عمر همه تردید من است ...
نه تردید آمدن یا نیامدنت...و یا دیدن یا ندیدنت...
تردید در راه ماندنم ، آنگاه که تــــــو بیایی و نباشم...
تلخ است که باشم و با تــــــو نباشم تلخ...