بی چتر ایستاده ام،
در امتدادِ خیال انگیزِ قطره های باران...
و در سکوت ممتد و غریب کوچه ی بن بستِ فصلِ خزان...
در پس آخرین دقایق تلخِ برگریزان، و در انتهای شب های آخر؛ از بدرقه ی سرخِ جهان...
من ایستاده ام رو به سمت جاده های غم انگیز شهرِ هجران؛
و خطی کشیده ام به بلندای کهکشان...
و بر سرِ آن خط، خویش را می نگرم؛ غرق در سکوت و عصیان!
گویی فانی شده ام در واژه هایی نهان؛ و قرار گرفته ام چون برگی، در مسیرِ بادهای وزان...
در هجومِ دردهایی بی امان... به تماشا نشسته ام، آخرین فاجعه ی دردخیز از جنونِ آسمان...
و اینک؛ فرو افتادنِ تنهاترین برگِ درختی، از جنس انسان...
اینجاست آخرین لحظه، از نقطه ی سقوط، پایان...