در اوج بی نفسی هایی که بی قرار می شوم...
مسیر توست که تنها راه نَفَس می گشاید...
آخرین فرصت برای تنفس باقیست...
دستِ دلِ گرفته ام را بگیر و با خودت ببر...
ببر به آسمانِ هوایی که هرگز نگیرد...
ببر به اجابت انبوه دعا...
چشم مرا،پیاله ی خون جگر کنید
هر وقت تَر نبود به اجبار تَر کنید...
بدکاره ها به نیمه نگاهی عوض شدند
مارا فضیل فرض کنید و نظر کنید
این تحبس الدعا شدن از مرگ بدتر است...
فکری برای این نفس بی اثر کنید
العفو گفتنم که به جایی نمیرسد
ذکر حسین ح س ی ن مرا بیشتر کنید
در میزنیم و هیچ کسی وا نمیکند
پس زودتر امام رضا را خبر کنید...
+عرفه حرم عشق انیس النفوس...
هر غروب که بی تو میگذرد، گویی در باد به انتظارت ایستاده ام...
وقتی عطر تو؛
می پیچد در خزانی برگریز...
من، از این روزگاری که، تُهی از توست،
دوباره دلتنگ می شوم...
اما هرگز باد، انتظارِ تو را؛ از یادم نخواهد برد...
گاهی می اندیشم، لازم نیست حرفهایم را طولانی و بلند بنویسم تا تو بخوانی...
سکوت و چند کلمه، کافیست برای دلتنگی...
دوباره غروب...
دوباره خزان و باد ...
دوباره انتظار و یاد تو...
چقدر از روزگار بی تو بودن، بنویسم و نباشی؟...
یک کتاب بلند کافیست؟
یا یک مرثیه ی تکراریِ سرشار از تردید؟
خودت بگو، به کدامین زبان بنویسمت که بخوانیم؟