تلخ است ...
تــــــــــو باشی و
ما ریزه خوار سفره ی آدمیان شویم!
تلخ است ...
تــــــــــو باشی و
ما ریزه خوار سفره ی آدمیان شویم!
بال می خواهم، برای پریدن و رسیدن...
برای سکوتی که تمنای تسکین درد را، در من فریاد میکشد...
و برای رسیدن به آخرِ جاده ی آرامش؛ تو بمان...
بمان و تکیه گاه خیالم باش...
بمان که، سالهاست در انتظار؛ و بی قرار توام...
تا نیایی مرا قراری نیست...
چتری بر دوش دلتنگی هایت نگیر...
بگذار باران که می بارد، دلت زنده شود به عشق
کسی چه میداند؟ شاید با این باران بیاید...
باران، قطرات درشت صبوری اش را بر پنجره های تکرارِ خاطراتِ تو می کوبد...
و من همچنان سخت، این حجم سنگینِ سکوتت را تجربه می کنم...
اما...این شب ها هم بگذرد، کار دلــــ تمام است...
و شاید شیواترین ترجمه ی تمام، یعنی عمق بی خبری از تو، در اوج اندوه...
وقتی از تو خبری نیست یعنی؛ تمام!...
سالهاست بیرون افتاده ام؛
از قاب آسمان آبــــــی نگاهت …
شاید بلند پریده بود ، ماهی سرخ دلم…
ت
بی هیچ ابری
آسمان را در اختیار گرفته،
شاخه های خشکیده...
صدای خش خش برگها گم شده است اینجا...
و پاییزی دیگر رنگ می بازد در دل تنهایی ها...
و روزگاریست زمین بی تو در انتظار رسیدن بغض کال زمستان است...
خدا کند امشب، آسمان ابری شود و دلتنگی ببارد از دلش...