پنجره ای بگشا به سوی چشم های منتظرم،
هوای دلم،سخت بارانیست!
و از نگاه خیس من،
تا کوی تو رنگین کمانی به وسعت بهشت کشیده اند...
پنجره ای بگشا به سوی چشم های منتظرم،
هوای دلم،سخت بارانیست!
و از نگاه خیس من،
تا کوی تو رنگین کمانی به وسعت بهشت کشیده اند...
زمستان و آخرین فصل سرد در راه است…
و یــــلدا ثانیه ای بیشتر تاریکی نیست! بلکه سرآغاز سحریست که از پی آن خورشید متولد می شود…
روز میلاد خورشید ؛روز انتشار اشعه های بی کران نور و مهربانی است…
بهارِ خاطرات سرشار از مهربانی پاییزتان، بدون زمستان باد…
بارانی در راه است و خورشید از پس ابر طلوع خواهد کرد...
من اما به اندازه یک پرنده هم؛ تـو را در دلم داشته باشم کافیست...
قفس تنگ دلم خالی شده از نبودن های تـو ...
تا دیروز فقط زمین بود که قفس می نمود...
اما، از امروز هر جا که تـو نباشی، قفس من است...
اینجا به وقت تقویم ها آخر پاییز است، نه آخر دنیا...
و دلم هوایی دگر دارد... هوایی از جنس تـــو ...
اما حالا که نیستی...
هوا ابری ست، اما هوس ِ بـاران ندارد ...
ای چشم ها شتاب کنید!
که باران، شوقِ نگاهی را دارد که؛از ناودان سقفِ آسمانی شما چکه کند…
و پنجره ای را بگشاید به سوی عشق...
و اینک... اشکها، به شوق نگاهی بارانی با دلــــــ همراه شد ...
باران از چشم هایم می بارد، به یاد تــــو...
اگر تمام قد هم بهاری باشی...
گاهی غمی می رسد و قدت را چون کمانی دو تا می کند...
بی نگاه تـــــو...تمام عمر نمی توان بهاری ماند،
نگاهت را که از من بگیری پاییز عمرم می رسد...
برگ های دلـــــ اندک اندک فرو میریزد و در میان شاخسار خشک تنهایی ها...
آخرین برگ روی شاخه شده تمام امیدم...
مگذار ...
بماند میان من و تــــــــــو...