ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۲۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تو» ثبت شده است

جایی که نام تو را می توان نگاشت جایست همین نزدیکی ها...

شاید کوتاه تر از یک خط برای تو و هزاران ... سه نقطه ...


http://img.tebyan.net/big/1389/01/1737672731321023614514242230149013920341.jpg

فقط یک خط ساده ، آن هم سیاه و سفید... با هزاران ... نقطه ...

 تو را چقدر کوتاه می توان تفسیر کرد،

 ای بلندترین خط عشق...

من فراموش کرده ام که نباید در خلوت دلم، به آنچه که سهم من نیست عادت کنم...

خط خطی می کنم تا به تو برسم...

انتهای هر خطم باز هم ... نقطه می شود، بی تو...

برای نوشتن از تو واژه و حرف تا بی نهایت دارم...

از تو گفتن را، گریزی نیست، می گویمت...

 اما وعده ما بماند برای روز آمدنت...

 

۱۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۰ ، ۰۴:۴۴
ریحانه خلج ...
http://www.ferme.it/images/journal/rain.jpg

باور کنید خبری نشده همه چیز آرام است...همین چند روز را تحمل کنید...فقط کمی باران باریده است...
مانده بودم که چقدر ابرها این روزها دلتنگند و تو گاه دریغ می کنی از باران؛ تا بغض کال این ابرها هم به گلویشان نرسیده بخشکد...
اما من؛ مردم شهر کویریم را، هر صبح این پاییز ابری می نگرم ...
_ دست هایش را تکان می دهد و از عبور هر خودریی ملتمسانه تمنای دربست دارد، که مبادا خیس باران شود...
_ از کنارش عبور می کنم چادرش را جمع می کند و چنان بالا می گیرد که حس می کنم چادری ندارد!!! زیر لب زمزمه  می کند خسته شدم؛ کی این باران بند می آید، از این هوای ابری متنفرم!! و من به بی ذوقی اش نگاه معنی داری می کنم و می گذرم...
_ پیرمرد انگار سیل راهش را بسته باشد؛ عبا بر سر می کشد و خود را تا سینه کش دیوار، از باران دور می کند ...
_ جوانک کز می کند زیر چترش و چنان می دود که خیال  می کنی طوفانی او را در خود پیچیده است...

همین تعداد انگشت شمار هم، اینگونه در خیابان پرسه میزنند انگار شهر تعطیل است و خاموشی فضا تو را به شب های سرد زمستانی سخت می برد... همه از باران می گریزند بی تامل در طراوتش... و می پندارم که چقدر ما باران نمی خواهیم... بی جهت نیست که باران نمی بارد...

آنقدر حجم هوا را سنگین دیده ایم که بخار، تمام فضای دل هایمان را گرفته است...اما شیشه های چشم ها را پایین نمی کشیم تا شاید نفسی تازه کنیم... حتی پلک هم نمی زنیم ... شاید هم از ترس خیس شدن جرات نداریم ابری شدن آسمان را هم به نظاره بنشینم؛ چه رسد به خود باران...

از آنسوی پنجره ی مات؛ خیره بیرون را می نگرم... این دل باز ابری شده و بهانه می گیرد ... در این تنگناها، کافیست دلت ابری شود و نبارد... بی چتر بیرون می زنم؛ تا در هوایت باز هم از خویش آواره شوم... جایی نیست جز حریم حرم عشق... پناه می آورم به آنجا برای طلب بارانی شدن ابرهای دل...

http://www.taknaz.ir/upload/46/0.226896001306992357_taknaz_ir.jpg

هوای ابرها را هم داری؛ هوای دل ما را داشته باش ...
ابرها را؛ وقتی دلتنگ می شوند می بارانی...
ما را در حسرت باران مگذار...
تا باران ببارد...

 

۱۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۰ ، ۰۲:۳۵
ریحانه خلج ...

مگر نمی گویند جلوه ی تو، در آینه های شکسته هویداتر است؟

من اگر آینه هم نباشم برای تو، در تو که این روزها شکسته ام...

سنگ را در دستانم بنگر...با خود؛ خویش را شکستم...

هنوز هم مات این شکستنم...

شکسته هایش را هنوز به هم نیاویخته ام، که سنگی دگرباره به دستم داده ای...

چگونه تحمل کنم؟

مگر نه این که تو منی و من تو ؟

و من همه از تو هستم ...و تو در من، گاه نهانی و گه آشکار...

یا کدر شده آینه دلم یا ترک ندارد... که تو نظر نمی کنی...

ترک بردار ای دل، تا خریدارت شوند...

شده ام از آن شکسته هایی که، از چشمت هم افتاده ام...

از چشم تو افتادن تلخ و اندوهبار است ...

می دانم آنقدر ها جلا ندارم، که تو  در مقابلم هستی و در من دیده نمی شوی...

اما صیقلی بودن و آینه گی را هم تو باید بیاموزی ام...

اما...

 به چشمت هم نمی آیم؟؟؟ با در چشم نیامدنم چه کنم؟

حق را به تو می دهم که؛ به چشمت نیایم...

که اگر چون خودی را داشتم، دلم را؛ بر او اشتیاقی نبود...

اما مگر مرا با تو، در یک قیاس می توان گنجاند؟

که تو را، بسی فرق است با من، و تو سالهاست مشتاقی ...

 و هر روز هزاران ،هزار چون منی را؛ در چشمانت نگاه می داری...

و من...

حالا با این خیال وهم آلودم به کجا پناه برم، جز چشمان تو؟

که دلم می گوید:

که دیگر به چشمانت هم نمی آیم ، ای همه ی باور من...

روزی آینه خواهم شد، تا تو را در خویش ببینم...

و تو بیایی و خویش را در من ببینی...

 

http://img.tebyan.net/big/1388/02/10414515217322511414087337112043211240.jpg

 

ای کعبه دری باز به روی دل ما کن
وی قبله دل و دیده ما قبله نما کن
از سینه ما سوختگان آینه ای ساز
وانگاه یکی جلوه در آئینه ما کن...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۰ ، ۰۲:۴۹
ریحانه خلج ...

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا؟     دوبرابر شدن غصه تنهایی نیست؟!

 

 

تنهایی و این نوایی که همیشه زندگی را آرامش می بخشید و نگاه خسته؛ با آن دمساز بود ...

خاطراتی که، همه پر بود از نسیم تنهایی ها ...

و دغدغه ای که ناشناخته ترین بود برای وجودم ،وقتی انسی بود با دل ، و دل آرامی بود مرا...

آرام دل تنهایی ها، وقتی که بودی ، هیچ حرفی نبود از نماندن و نبودن ها ...

اما حالا که آرام دلم رفته ، هم تنهایی ها بی عطر است و هم دل سنگین...

حجم دل، روزگاری به وسعت آسمان بود و رنگش، رنگ خورشید این بی کرانه...

اما حالا دلـــــ کوچکتر از همیشه و تنگتر از ذره ایست که، مرا برای نگاهی سمت تو بکشاند...

و دیگر رنگین کمان روشن آسمانم را پس از باران، طلوع رنگینی نیست...

طلایی خورشید همه از نگاه تو بود، این درخشندگی ها؛ حالا تار است و تیره...

به تیرگی شبی بی سحرگاه... شبی سخت دیجور و دلی رنجور...

آینه را بردار ... نگاه کن همه چیز دو برابر شد...

همه چیز؛ اما نبودن تو هزار برابر اندوه آفرین بود...

و آینه را تاب نیست که تنهایی را دو تا کند...

چون همیشه تنها، تنهاست؛ حتی در آینه ها...

تنهایی اگر دو تا می شد که تنها نمی ماند...

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۰ ، ۰۳:۲۶
ریحانه خلج ...

 امام صادق (ع): دلیل الحب ایثارالمحبوب علی من سواه...

دلیل عشق برتری دادن معشوق بر هر چه غیر اوست،میباشد...

 

دلیل عشق را باید جستجو کرد در خاطرات...

و خود عشق را، که تویی... هر دم فریاد می کنم، همراه تمام سکوت لحظه هایم...

باید از "همه" دل کند بسوی خدا.. تا خدا "همه" را به تو بدهد!

... ولی دیگر آن روز تو "هیچ" را نمی خواهی!

هیـــچ را انتخاب می کنم با تــــــــو...

هیچــــــــــــ

 

 

همرهم بیهوده می گردی به دنبال بهشت
 آرزوی مرده ای در سینه ات پر میزند...

 

 آنجا که نگاهم به سوی تو مایل شد؛ بهشت نبود،

همین زمینی بود که دستانم را با عطر بهشتی تو آشنا کرد...

اینک در آستانه تبلور یادت خوشه خوشه، نگاهم را فرستاده ام برای رسیدن به تو...

 

کاش نسیم می وزید بیش از همیشه، تا پیام مرا که بدست قاصدک سپرده ام به تو برساند...

 

و بگوید هنوز هم منتظرم تا باران ببارد...

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۰ ، ۱۶:۴۴
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما