ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۲۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تو» ثبت شده است

می اندیشی دلِ خسته و جانِ مانده ات، تو را بکشد به کجا بهتر است در این روزهای تلخ دوری؟ اصلا شمارش کرده ای روزهایت را؟ می دانی پاییز هم رفته و تو در زمستان، زانوی غم هایت را بغل کرده ای؟ و هر شب برایت شده شب یلدا، تاریک و تیره و تار... آنقدر بلند که حس می کنی اگر تا خود صبح هم بدوی سحر نمی شود... کاش می شد تمام خودت را جمع میکردی و می ریختی داخل چیزی شبیه یک گونی و بعد به دوش می گرفتی با خود می کشیدی تمام وزن اندوهِ این روزهایی که بی آمدن باران فقط زمستان را تحمل می کنی و می بردی به جایی که بگریزی از وزنِ اندوهی که مچاله ات کرده میان این همه ندیدن ها و حسرت های جامانده در دلت...

می بردی به جای خیلی خوب و روحِ خسته ات را چون کبوتری وحشی، رها می کردی میانِ آسمانش و آنجا دیگر برایت می شد خود بهشت! فکرش را بکن، حالا می توانستی اگر خوب بودی سرت را بگیری به سمت خورشیدِ گرم مهربانیِ انیس النفوس و ذل بزنی توی مشبک های ضریحش و اشک هایت، سُر بخورد روی گونه هایی که یخ کرده در میان صحن انقلاب و دست هایت را می گرفتی زیرِ چشمه یِ گوارایِ سقاخانه اش و سیراب می شدی از کرامت و عشقش...

راستی اگر رفته بودی این ساعت ها، میان خلوتِ آرامِ خیابانِ خسروی روبروی باب الجوادش اذن ورود می خواندی و در میان ازدحام هوای مه آلود صحنِ جامعِ اش بخارِ داغِ نفس هایت در سرمای متراکم هوایش اشتیاق شیرین دیدارش را صد چندان می کرد... و تو در دلِ نگاهی به گنبد و گلدسته های خورشیدی آسمانش، دوباره جان میگرفتی و هر گام که برمیداشتی یک عاشقانه را توی ذهنت مرور می کردی تا برایش بخوانی و خط به خط کتیبه هایش را زیر لب زمزمه می کردی تا از او مدام بگویی... و باز هم به یاد روزهای خوبِ در کنارش بودن، با نسیم و پرچمش عشق بازی میکردی که آقا، اگر حرفم را شنیدی پرچمت بچرخد سمت مشرقِ نگاهم...  و ذوق می کردی از این همه سکوت و حرف های رایت ِمهربانی اش در نسیمِ شبانگاهی که همه را، فقط او می شنید ...

و سحرگاه که می شد شال گردنت را تا پای چشم هایت بالا میکشیدی و به هوای پنجره فولادش از میان صحن انقلاب روی سرانگشتانِ پا می دویدی و سنگ فرش های یخ زده را تا رسیدنِ دستانت به طلایی فولادش می شمردی و بعد صورت می چسباندی در میان ازدحام آدم ها، به سینه ی گرم و آغوش مهربانی اش و انگار نه انگار که این فولادها، منجمند در این سرما... و چون طفلی خود را می انداختی میان آغوش پنجره اش، و زار میزدی بر مدارِ دلتنگی ها و روضه خوان می شدی از برای اذن کربلا و ...

ناز می کردی برای میزبان مهربانت، که من مهمانم و سفره ی تو رنگین است! از هر چه خوبی داری کم که نه، بسیار تعارفم کن تا بنوشم و کام بگیرم و راستی باز هم طلبکارت می شوم، ماجرای من و کفش هایم که یادت هست... هنوز هم دلم آنجا، جا مانده... کفش ها بهانه است و خودت خوب میدانی اصلا مهم نیست!مهم این است دلم را اصلا پس ندهی! گرچه لایق نیست اما بگذار بماند همان جا، پیشِ تو همیشه جایش امن تر است... و سرِ آخر هم  دقیقا وقتی چشمت خیره مانده به قاب ضریحِ داخل مشبک ها به اشتیاق حرف زدن، سر بلند میکردی به کاشی های لاجوردنشانِ فیروزه ای اش بالای پنجره فولاد و یه دل سیر صلوات خاصه اش را برای دلت و برای دلشان و برای هر که در یاد بود و نبود می خواندی... و دل آرام و اشک بر چشم به اجبارِ پرِ خادمانش دل می کَندی از پنجره های طلایی و می آمدی دُرست می نشستی روی اولین فرشِ مقابل پنجره و ذل میزندی به طلایی اش و هی توی دلت زیر و رو می شد و یک چشمت به بیماران خوابیده در اطرافِ طبیب بود و چشم دیگرت، رصد می کرد کبوترانی که میان سرمای زمین، کِز کرده بودند بالای پنجره و روی گنبدِ سقاخانه و میان طلایی ایوانش... بعد یک نفس عمیق می کشیدی و زیارت نامه را باز می کردی و باز هم فقط با "یس" باید حرف هایت را شروع میکردی و سه نقطه... حرف های اولت که تمام می شد؛ تازه سرِ دردِ دلت باز می شد و یاد این و آن...و سری میزدی به لیست گوشی همراه و نام ها را یک به یک مرور می کردی و از حقیقی و مجازی گرفته تا تو...

نقطه. سرِ خط می رسید و چند تا پیامک هم، وسط دلبری هایت می فرستادی برای سحر بیدارانی که می شناختی... سرمست از نگاه مهربانی اش برمی خواستی و کفش هایت را به پا می کردی و دوباره سمت سقا خانه و یک لیوان به جای هر کسی که حسرتش را داشت می نوشیدی و برمی گشتی... هنوز ایستاده بودی که نگاهت تو را می کشید به  ساعت حرم و بعد تیک_تاک زنگِ سحری و بهترین دقایق حرم... این طرف و آن طرفت، یکی نماز می خواند آن یکی غرق در سکوت، خیره شده بود به پنجره ی عشق من... و آن طرف تر، دختری چادر به سر کشیده و در خواب... یکی کنارش نشسته انگار مادرش باشد چادر را روی صورت انداخته و زلالی بلورهای اشکش در میان چروک های صورتش، اشک هایت را لبریز می کند از...

سر می بری توی کتابِ دعا و صدای مُنادی و مناجات خوانی سحرگاهی و تازه انگار رسیده باشی به جاهای خوبش بغضت می ترکد و نبضت تندتر می زند و حرف هایت می ریزند روی گونه ها...آخ که چقدر امشب سرمست شده ای از نگاهِ مهربانی اش از رئوف بودنش که هیچگاه، سیرابش نشده ای... بعدتر؛ دسته دسته و آرام آرام مردم می آیند و صداها سکوت و خلوت را برهم می زنند و خوابیده ها برمی خیزند و ولوله ای می شود میان آسمانِ شبش و سحر می گذرد و اذان می گویند و جماعت، تو را به جایی بهشتی دعوت می کنند، تا به ازایش جایی برایشان مهیا کنی برای خواندن نماز جماعت... حالا که آنجا نیستم تا این حرف ها را برایت بگویم؛ پس چون تنها انیس و النفوسی، بماند میان تو و منی که جامانده ام در حسرت رویایِ این شب های با تو بودن...

حرف دل همین...(+)

 

انیس النفوس

 

 

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۲ ، ۰۲:۴۴
ریحانه خلج ...

بی چتر ایستاده ام،

در امتدادِ خیال انگیزِ قطره های باران...

و در سکوت ممتد و غریب کوچه ی بن بستِ فصلِ خزان...

در پس آخرین دقایق تلخِ برگریزان، و در انتهای شب های آخر؛ از بدرقه ی سرخِ جهان...
من ایستاده ام رو به سمت جاده های غم انگیز شهرِ هجران؛

و خطی کشیده ام به بلندای کهکشان...
و بر سرِ آن خط، خویش را می نگرم؛ غرق در سکوت و عصیان!
گویی فانی شده ام در واژه هایی نهان؛ و قرار گرفته ام چون برگی، در مسیرِ بادهای وزان...

در هجومِ دردهایی بی امان... به تماشا نشسته ام، آخرین فاجعه ی دردخیز از جنونِ آسمان...

و اینک؛ فرو افتادنِ تنهاترین برگِ درختی، از جنس انسان...

اینجاست آخرین لحظه، از نقطه ی سقوط، پایان...

 

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۲ ، ۱۲:۰۳
ریحانه خلج ...

گویند که تاریخ، عبرت آموزی است که تکرارش نشاید... و من هنوز نمی دانم کجایِ تاریخ عاشقی ام، بی تو و عشقت؛ طی شده_تا به شرح آورم بی تکرار بودنِ این همه دوست داشتنت را... تو، تاریخی ترین عشقِ عالمی که، مورخانِ حدیثِ عشق، از تفسیرت در مانده اند... و جهانی مبهوتِ هزاران هزار، ورق از غزل های سرخی است که؛ عاشقانت در رسای تو سروده اند... و  در این مرثیه های محزون و  مدام، هرگز قلمشان خشک نگشته و هر بار که از تو نوشتند، عطشان تر از پیش، حولِ محورِ جنونِ آسمانی عشق ، سر به شیدایی گذاردند و چون تشنه ای که هرگز سیراب نمی شود، در پی زمزمِ نام و یادِ تو، کربلایت را طواف کردند...

و دوباره بازگشتند و بال در آن آسمانِ عشقی گشوند که پرندگانش، یک به یک کُشته ی عشقِ تو بودند... همان هایی که هل من ناصر تو را لبیک گفتند و به یاری ات شتافتند در روز خون... و از این رو، اینک قرن هاست بال هایی دارند که رشک بال ملائک شده اند...

و همین رازِ سرمستی را صاحبانِ تاریخ های عاشورایی در جغرافیایِ کربلاییِ تمامِ سرزمین ها، همواره و بی دریغ جرعه جرعه از خون خویش تا نهایت نگاشته اند که علی الدوام عشقِ تو، تکرار شود در تاریخ... و چگونه فراموش می شود عشقی که برای ثبت آن، از مُرکبِ دل و جوهری از خون برگرفته اند، تا به نگارش در آورند رسم این دلبری و دلدادگی را... و تکرارِ همیشه ی این تاریخ، تنها آرزوی مکرر و جاودانی است که، در دلِ منِ شیدا، مدام تکرار می کند تو را، بی هیچ فراموشی...

که اگر عالم؛ جغرافیایی از کربلاست،

بدان که به تاریخِ دلِ من، همیشه عاشوراست...

پس بخوان ذکر مدام ِ دلم را که... عشق است حسین ... و حسین است عشقِ من...

 


۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۲ ، ۱۶:۵۷
ریحانه خلج ...

باور کن که خط به خطِ این همه دردِ بی تویی را، بدون اشک نمی توان نگاشت، وقتی یک دنیا بغض دارم و هنوز سیاه ماتمِ تو می پوشم و هواییِ تو که می شوم، سرشارم از اشک...

و دلخوشم به اینکه هنوز اربعین،در راه است و می توانم در غمِ بی انتهای تو، بمیرم و هلاک شوم در دلِ روضه های شش گوشه ی دلبرم...

بخوان مرا که بیایم و بمیرم، برای ذره ذره ی پیکرِ اربا اربای علی اکبرت... و دوباره زنده شوم به عشقت، و باز بمیرم برای قطره قطره، خونِ زلالِ علی اصغرت... و آنگاه پیکرِ نیمه جانم را بکشم به علقمه و با هزاران آه ... بمیرم، برای تو اربابِ خوبم که عطشِ بی برادری، کمرت را شکست...

من تو را به حال خرابِ دلم، به داغ جگرسوزِ کاروان در خرابه و به خاتون سه ساله ات... به اشک هایِ جاری از چشمانِ خونینِ حضرت بارانم، تو را به بی پناهی کاروانِ بی قافله سالارت که، یک اربعین راه بلندِ عاشقانه زینب را، دل به فرمانِ خورشیدی بر نی، در فراز و نشیب در نوردید و جز زیبایی ندید... سوگند می دهم، و تو را به پریشانیِ مادرت، در صحرای محشر سوگند می دهم که، دوباره بخوانیم تا بیایم و کنار تّلِ هجران زار بزنم و  چشم بدوزم به گودالِ فراقت... و بمیرم برایِ بی قراری های دل زینبت، که بی ح س ی ن شد، ارباب...

 

هوای ح س ی ن ، هوای حرم...نفس نزنم... نفس نکشم... بدون تو، یا سیدالشهداء...(+)

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۲ ، ۱۵:۴۳
ریحانه خلج ...

چشم بستم، بودی...

روشن بود، حتی پشت پلک هایم...

چشم گشودم...

تا ابد تاریک شد، تمامِ دنیا...

تُو، نبودی...

 


۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۲ ، ۱۵:۵۰
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما