یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ الفتح/ 10
اگر بگیری دست هایم را،
همه چیز،
از دست هایت شروع می شود...
حتی عشق!
یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ الفتح/ 10
اگر بگیری دست هایم را،
همه چیز،
از دست هایت شروع می شود...
حتی عشق!
یا نورُ الْمُسْتَوْحِشینَ فِی الظُّلْمِ
خدا نور آنهایی است که در ظلمت ها وحشت زده اند...
من در تاریکیِ امواجی پرتلاطم، وحشت زده و اسیرم...
چراغ هدایتی روانه ی جانِ تاریکم کن، که افتاده ام در اقیانوس غم ها ...
چون رودی روان، از خویشتن می گریزم و در دلِ دریایی طوفانی، پناه می گیرم...
اما دریغ، گاهی هیچ مرزی برای رهایی نیست ...
همچون غریقی در گردابِ مواج آب ها؛ تنها شده ام...
و هر دم، در هم می شکند قایق دلتنگی هایم در ساحل شک و تردید ها...
خسته ام رحمی...
روزهاست حسِ تلخ شکستن و حتی صدای خورد شدن دلم را،
در میان امواج پر تلاطم اقیانوسی غریب می شنوم...
و در میان این اندوه ها ناگزیرم از سکوت؛ در غربتی نهان...
و تو خوب میدانی، غربت درد کمی نیست...
قرار دلم...بی قرارم...
آنقدرها که، گفتنش نتوانم...
و اما سخت صبورم به آنچه تو راضی به آنی...
فقط به من بگو، با بغض گاه و بی گاه چه کنم جز گریه...
چراغ نگاهت را مگیر از منِ تاریک...
لِکَیْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَکُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاکُمْ ...حدید/23
بر آنچه از دستتان می رود اندوهگین نباشید و بدانچه به دستتان می آیدشادمانی نکنید...
تو خود میدانی،
چه بسیارها که از دست داده ام...
تا به دست آورمت...
حال که در دل و جانی مپسند، اندوهم را به محروم شدن...
که تو تنها، شادمانیِ بی پایانی مرا...
بی تو، نتوان زیست...
دستم رو بگیر... تاتی کردن رو خیلی وقتِ بلدم! اما راه تو رو، هنوز هم که هنوزِ بلد نیستم...دستمُ بگیر و ببر... بزار بفهمم منم یکی را دارم! من که خودم می دونم تو رو دارم... یکی را که خیلی ها حسرت نداشتنش را می خورند، هر روز و هر ساعت و هر ثانیه...
دلم می خواد تو باشی و بارون بگیره و وسط حیاط حرم باشم و چادرم خیس مهربونیات بشه و انگار چادر بشه بال، همچین ذوق کنم و پر در بیارم و بپرم تو بغلت و ...بعدش میدونی چی میچسبه؟ فقط دلم می خواد بعدش بیام بشینم روبروی آدم ها بگم حالا نگاه کنید،اینم اونی که همیشه داشتمش و دارم و شما ...
حرف هام رو که زدم و بغضم خالی شد، تازه برم بنشینم روی سنگفرش های یخ زده ی زمستان توی ایوان آینه حرم بانو، هی من بگم و نگاهش کنم و بخندم و اونم بگه گفته بودم که...یه روزی، یه جایی، یه نفری... آخرش اون هم نه! اصلا همه با هم می فهمن... آنقدر که من بلند بلند می خندم اون وقت! چی بشه این همه سرخوشی، آخ که، چقدر می چسبه که همه می فهمن تو من رو دوست داشتی... می فهمن تو همیشه و همه جا با من بودی و من نتونستم تجلی بودن تو را به اون ها نشون بدم... می بینی؟ چند وقتِ اصلا خنده یادم رفته! خودت میدونی چرا... گفتن نداره که... گفتی دردها را داد نزن، هوار نکش، من برای دونه دونه اش قیمت گذاشتم! هر روز هم گنجِ تو قیمتی تر میشه! غصه ی چی رو می خوری تو؟... خودِ خودم همیشه باهاتم... هیچی دیگه غصه هام تموم شد...فریاد هم نمیزنم !فقط سکوت نگاری کردم، حرف هامو زدم دیگه... منتظرم حرفای تو را هم بشنوم و برم ...یه چیزی بگو یادم نره، راحت آروم بگیره این دل بی قرارم...داری می ببینی بازم یه مشت آب شور تو چشمام حلقه شد، پلک که میزنم میریزه...
می شنوی؟ آنقدر داره باد میاد صدای در و پنجره، حول تنهایی را چند برابر میکنه... چرا تنهایی؟؟ چی بگم، نمی دونم وقتی هستی و آنقدر خوب می شنوی چرا پس من باز هم میگم می ترسم از تنهایی؟ خب باز هم همینه می ترسم خیلی هم می ترسم! می ترسم تنهام بزاری یا من حواسم نباشه بیایی و از کنارم رد بشی و بری... یا اصلا باشی و باز من تنها باشم؟ خودت میدونی چطور این پیش میاد، پس خودت نزار اینطوری بشه... خب حرف های من که تمومی ندارد باقی بماند بین من و تو... و اما تو حرفِ قشنگ آخر را، امشب زدی ... خیلی خوب بود مثل همیشه وقتی میخونمش چند باره، حس خوبی توی وجودم چرخ میزنه، حسی که نگاهت را نسیم رحمت می کنه بر سر و روی تمام عمرم... گفتی و من دلم آرام گرفت... همین...
وَإِنِّی لَغَفَّارٌ لِّمَن تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا ثُمَّ اهْتَدَى8/2طه
و من هر که را توبه کند، و ایمان آورد، و عمل صالح انجام دهد، سپس هدایت شود، مى آمرزم!...
خیال میکنم ساعت ها می گذرد که من هیچ نگفته ام...
از وقتی با تو حرف نزده ام انگار لال باشم، غرقم در سکوت...
اصلا همیشه خیلی از حرف ها را نگفته ام و مُهر سکوت،
چون استخوانِ بر گلو مانده و آزارم میدهد...
حالا اگر بگویی ام؛ بگو!
در می یابی که؛ نگفتنی هایم بسیار است ...
اینبار حرف هایم تاول زده و بغض شده در گلو...
و اگر این بغض کال برسد، حرف هایم می ریزد روی گونه هایم...
به تب این دقایق عریانِ تنهایی ها که می نگرم، باز چشمانم می جوشد...
و نگاهم در قاب عکس تو تجلی می کند...
دوباره سکوت و بغضی که در بی تویی ها می شکند؛
و باز هم حرف های که سُر میخورند روی ...