چشمانم را دوخته ام به تقویمی که بی تو، حیران و سرگردان روزهایش میگذرد و سطر به سطرش، در دل خاموشی های این دوران ، پریشانیِ احوال مرا ثبت می کند... و در دل تاریکی های وحشت زا، دقیقا میان راه، غریب مانده روی این روزهایی که هرگز تکرار نخواهند شد... این روزهایی که همیشه تو در آن بوده ای و من نبودم و اما بی تو تلخ، زندگی جریان داشت...
تقویم من زخم های سربسته ی روزگار را در خویش به فراموشی نسپرده است، همچون زخم دلتنگی های مدام و حسرت هایی ناتمام...
به راستی، این تقویم ها چقدر در دلشان حرف های نگفته ی آدم ها را دارند! و هر سال هم که می گذرد هر تقویم تازه، با انتشار انبوهی از کلمات، از دردها و رنج ها، شادی ها و بودن ها و رفتن ها، اندوه و شادمانیِ آدم ها را در خویش ثبت می کنند، و حسرت تمام دقایق و ثانیه هایی که می شد تو بیایی و نیامدی... می شد غرق باران شویم و نشدیم... تنها یادگار این اوراقِ خاک خورده هر فصل تقویمِ طویلِ شیدایی است ...
می اندیشم اگر من جای تقویم ها بودم و لب می گشودم، بی شک هر صفحه ام حکایتی می شد بلند به توان ابدیت، و به اندازه هر انسان، می شد یک خط بلند در هر صفحه نگاشت و برای هر خوبی یک سطر ماندگار در هر برگ شد، تا رسیدن به آن ورقِ روشن تمامِ تقویم ها که آمدن تو سرفصل آن است ...
اما این روزها که بی تو، سخت می گذرد؛ فکر میکنم چقدر برای تو حرف هایی دارم و باید بگویم که مرا توانِ گفتن آن نیست؛ حرف هایی که باید از عمقِ خاکستری زمینِ کویری به رخ قلم کشیده شود و در تقویم کهنه ی انتظار راز گشای حسرت روزهای بی بارانِ انسان باشد...
پس لاجرم سکوت می کنم تمام هجران ها را، و اعتراف می کنم که نتوانسته ام این همه بی تو بودنم را، با این قلمِ خسته و دلی شکسته باور کنم! تا در پس این همه تنهایی؛ واژه ها را کنار هم بچینم و به نگارش در آورم شوق دلی را که گرفتار توست، و تو خود رازش را میدانی ... پس بماند میان من و تو... تا باران ببارد... (+)