ورق می خورد این برگ تلخِ آخر و کهنه پاره ی تقویم ها! امان از این حکایت تکراری و سخت؛ و از این اندوهِ هزارن ساله ی ماه های دوازدهم! که هر سال، بی تو شروع می شود و بی تو، بی سرانجام تر؛ به پایان میرسد...
نسیمِ اسفند، وزیدن آغاز کرده و شمیمِ خوشِ نرگس ، آرام آرام عطرش را، از آغوش سرمای زمستان برمی گیرد؛ تا شاید سالی دیگر و آغازِ فصلی سرد...
و من، در آغازِ رویشِ دوازدهمین ماهِ فصلِ آخرِ امسال، هنوز در امتدادِ جاده ای روشن، به انتظار تو ایستاده ام؛ تا تمام قد، در مقابل روزگاری که، تقویم هایش، روزِ آمدن تو را، رقم نمی زنند، چون برگی که در حسرتِ باران، خزانش فرا رسیده، جان بدهم...