ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۲۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تو» ثبت شده است

زمستان به سرعت می گذرد...

 و نسیمِ دلتنگِ بهاران، بی تو می وزد.

و من غرق در خیالِ روزهای بودنت،

خیره می شوم به شکفتنِ گل های رنگی خیابان...

امروز هم، گلدان های خالی را، در گوشه ای از خلوت خاطرات،

بر روی ایوان کوچکِ خانه چیدم،

امسال هم، نه شب بو خریده ام و نه شمعدانی...

 حتی تو نیستی،

تا عطر شکوفه های یاس، در چادر نمازت بپیچد...

...

و من، این همه نبودنت را...

دوباره بغض می کنم...

 

۱۵ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۳۷
ریحانه خلج ...

و این ندبه به یادتان، قلم به دستم داد تا دوباره از نو آفریدم این روزهای نبودنت را با دلم... یک جمعه و یک ندبه... و هر روزهای این هفته ها میروند و در پی هم روز نو تا سالی دگر...و من نمی دانم، کدام جمعه در کدامین فصلِ این روزگار، ما را نزدیکتر می کند به آمدنِ تو ...

دستچین میکنم غربت انسان را می روم تا در هزار توی روزمرگی ها، به انتهای خویش برسم و در مردمان گم شوم... می خواهم ساده بنویسم، از دردها و رنج هایی که می برند... خیابان پر تردد و ایام آخر سال، و من در میان ازدحام آدم ها، تنهایی ام را در کوله پشتی خستگی ها ریخته و خود را گم میکنم توی همین دنیا... کودک ضجه میزند و پا می کوبد و به سختیِ کش مکش های مادر، از مقابل مغازه ی دلخواه هایش با شیونی که گوش بازارِ شلوغ دم عید را کَر کرده، عبور می کند! تندتر می روم تا از صدای آزار دهنده ی فریادهایش و بغض هایی که با گوشه چادر مادرش به دندان سپرده می شود بگریزم ... با خود می گویم؛ کاش تو بودی...

نمی دانم در میان این همه آدمِ دارا و ندار! من چه می کنم؟ انگار آدمی تا هست باید رنج بکشد، اصلا خودش هم فرموده:ما انسان را در رنج ها  آفریده ایم...و اما من، قرار بود بیایم و دل به آدم ها بسپارم و از دردهای مردم بنویسم... به سختی از ترافیک خیابان می گذرم ، دستفروش ها بساطشان پهن است و در سوز سرمای عصر زمستانی، تو گویی دنیا یکی دیگر از ساعات آخرین روزهایش را با تندی سپری می کند تا خود را یک گام زودتر برساند به...، شاید به تو...

آرامتر می روم تا در پیچ خیابان میان همین مردم گم شوم... فروشگاه ها را از جمعیتِ آدم ها به صف ایستاده می توان شناخت... سبد است دیگر... چهره ی چروک پیرمرد و عینکِ ته استکانی اش، حکایت از مصائبی دارد که، هر روز در نبود تو بر سرش آمده و می آیند... اندوه هایی که تمامی ندارد و هر روز بیش از پیش جانش را می ستاند؛ در این سن و سال با دستانی زمخت، کیسه ی برنج و روغن و مرغ را در یک دستش جا می دهد، تا بتواند تخم مرغ را هم بردارد! با چهره ای گرفته و خسته که گویی سالهاست لبخندی بر لب نداشته، به نگهبان فروشگاه می گوید: پنیر کِی می آید؟ راهم دور است درست بگو کرایه زیادی ندهم... جوان هم با لحنی خسته تر می گوید پدر جان من نمیدانم یک وقت هایی نیامده تمام است! پیرمرد غرغرکنان از شلوغی جمعیت خود را بیرون می کشد و می رود... د رخاطرم می گذر اگر تو... کاش تو بودی...

میگذرم ...این مسیر طولانی را باید با تاکسی رفت؛ سوار می شوم دو زن و یک کودک داخل خودرو منتظرند؛ مردی جوان از راه میرسد و حرکت! راننده گویی از سنگینی کار و شلوغی این روزهای شهر بیزار باشد شروع می کند به بد و بیراه گفتن به مدیران دولتی و سرِ آخر خودش خسته از نگرفتن جواب می گوید: امروز باز هم آمریکا تهدید به تحریم کرده... این ها هم گزینه هایشان برداشتنی نیست و هر روز هم میزشان بزرگ و بزرگتر می شود، و ما خود را به تمسخر گرفته ایم با این توافقات... مرد جوان با تبسمی بر چهره و قیافه ای حق به جانب و چنان اتو کشیده و آرام سخن می گوید که... آقا جان تقصیر خودتان است انقلاب کردید؛ حالا بکشید... ظرافت کارشان در همین ظریف نهفته! بروید ببینید چقدر وضع مردم بعد از توافقات بهتر است! این گزینه ها را هم یکی یکی بر می دارند اگر شما دست از این مرگ گفتن هایتان بردارید... خسته از شنیدن توهمات مرد جوان، بی تفاوت نسبت به دنبال کردن ادامه ی بحثشان، سرم را می اندازم پایین و مشغول جابجا کردن کلیدهای گوشی همراهم می شوم، کودک شیطنت می کند می خواهد با گوشی بازی کند! مادرش سریع چهره در هم می کشد به نشانه دست نزن؛ او را منصرف می کند!!!

از این سیاست تلخ و حکایت دلمردگی مردمان، در آستانه ی بهاری که روزمرگی ها در عطر غم انگیز آمدنش هم بی تو موج میزند، بیزارم... دلم کمی نفس و هوای خوش آسمان می طلبد... راه حرم بانو را پیش می گیرم تا عهد تازه کنم... و شاید حرف هایی که همیشه نمی شود نوشت را آنجا بگویم... درست در آستانه، جای اندکی که روسری های رنگارنگ و سفره و بساط ها پهن است و فریاد ها بلند... میان این همه شلوغی، پیرمرد نابینا کتابِ "ارتباط با خدا" می فروشد و گندم برای کبوتر حرم... درست مقابل درب صحن امام رضا علیه السلام؛ رو به سوی چراغِ همیشه روشن دلم، کسی یا فاطمه اشفعی لنا می خواند و اذنِ ورود...

از رواق های تو در تو و حوض میان صحن می گذرم و با تو چون همیشه؛ از بار اندوه ها سبک می شوم... وقتی بیرون میزنم دیگر حرفی نمانده، از درب دیگرِ حرم هنوز خارج نشده ام که نوجوانِ دستفروش میان زرق و برق و این رونقِ کذایی بازارِ شب عید؛ بساط پهن کرده و فریاد میزند: پرچم و بیرق سیاه بخرید! همین طور که سر بندهای یازهراسلام الله علیها را زیر و رو می کند، بلند می گوید امسال عید نداریم!!! کسی بی مادری اش را عید نمی گیرد... و این حرف هایش فقط کمی معرفت می خواهد و جرعه نوشی از سبوی عشق... دلم سخت می گیرد... از این همه نیامدنت... باز بگویم، کاش بودی؟ مگر می شود تو باشی و ما بی تفاوت از این بیرق های عزای حضرتِ مــادرت بگذریم؟ نقطه.

 

۱۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۲ ، ۰۲:۰۵
ریحانه خلج ...

یک پای ثابتِ حرف هایم تویی...

اما میگذارمت کنار آینه ی غبار گرفته ی ایام و چند صباحی می خواهم خود را غرق کنم در ازدحام همین دنیا، بزنم به بال آسمان و زمین و از رویایی شدن شهادت و دل صاف کردن بنویسم و برسم به زمین سیاست و اقتصاد و ... اصلا می خواهم از خود تهی باشم و هجوم ببرم به پهنه ی لایتناهی امواجی که می گویند بی زاری از آن بی معناست! هی بال و پرم را بکوم به دسته ی قلمی لرزان و واژه های محبوسِ در اسارت را، جاری کنم روی سپید صفحات مجازی و حرف هایی را بنویسم که بیشتر به کار مردم می آید تا جان اسیر خودم... شاید به پاس آزادی روح کلمات، از اینجا عبور کنم و مرز خودخواهی دلم را بشکنم و برسم به تو، به تویی که آن سوی نبودن ها، در انتظار منی و آنجایی که همه بودن است و بودن ها همه با معنا...

مپرس چرا این حرف ها را قلمِ تو نوشت! که رسالت قلم فقط نوشتن نیست، که هر قلمی که برای تو ننویسد اصلا قلم نیست... بیشتر می نگارمت بعدها... بماند میان من و تو... نقطه.

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۲ ، ۰۲:۰۱
ریحانه خلج ...

 تا او حاکم است چه باک از خرابی تن، که دلِ ویرانه ی من،

خراب آبادِ عنایت همیشه ی اوست...

اما حُکم دلــــــم چیست؟

که در این روزگار بی تویی، چون چشم دوختم به آسمان...

رای صادر شد و حکم داده شد...

او محکوم شد ...

به همین سادگی...

اما... در این میان، من ماندم و موجِ خروشانی که از چشم ها جاریست...

و بغضی که چشمه اش مدام می جوشد و به خشکی نمی گراید...

و جانی که همچون درختی بی برگ و بار، در خزانِ عمر،

غرق در انجمادی تلخ و در انقباضی سرد است!

و حتی فصلِ بهارش، همه تاریک و چون شبِ یلدای زمستان است...

حکمت را، آهسته تر بخوان دلــــــم...

بگذار چون یک عمر خستگی و دلتنگی ام، کسی نداند و نفهمد که،

آن سویش نوشته:

من مانده ام و اندوهی سیراب نشدنی به نامِ تنهایی...

 

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۲ ، ۰۲:۰۶
ریحانه خلج ...

کاش می شد تو را از حافظه ی دلتنگی ها پاک کرد، گفته بودم انقدر مهربانی ات را به نسیم مسپار تا لطافتش دلم را ببرد به آسمان ها، که وقتی نباشی، این گونه سخت تر می گذرد بی تویی هایم...

حالا تو نیستی و من مانده ام و یک دنیا بغض و حسرتی به خاکستر نشسته، کاش می شد یک بار دیگر به خواب های هر شبم بیایی و چون رویایی بازگردی به تمامِ هستی من! و من بخوانمت و بگویم، می شود بخواهم که دیگر نروی و بمانی؟ یا حداقل انصاف این است که بی من... یا لااقل اگر قصد سفر داری، بی خبر چشم نبندی و مات و مبهوتم مگذاری...

حالا که به خاطرم آمدی، بگذار راحت اشک بریزم و آرام بگیرم بر بالِ خستگی هایم، و این سکوت کشنده را بشکنم و بگویمت، این غروب های تلخِ روزهای آخر سال، مدام خاطراتِ بودنت مقابل چشمانم رقصِ ناباورانه رفتنت را تداعی می کند و بارانِ نگاهم مدام فرو میریزد از این همه نبودنت... خیال نکن، نه اینکه رفته باشی از خاطرم، نه... اما بیا و این یک بار، به اندازه یک چشم برهم زدن سکوت کن و اندکی با من خسته بمان، تا در این مجالِ اندک بودنت، من جان بگیرم برای جان دادنی دگرباره... لختی درنگ کن در میان این همه یادت، که مرا پریشان و سرگردان راهی که رفته ای کرده است... فرصتی بده تا دوست داشتنت را، در چشمان بی فروغم بنگری و التماسِ درد را در واژه هایم بخوانی... میدانی من هنوز اسپند دود نکرده ام که عطرش، چشمِ بد را دور کند از راه آمدنت، و حتی هنوز غزلی نسروده ام برای چشمانت! ماه من، می دانم، اسفند هم هنوز نرسیده، خواهد رفت.، مثل فصل نرگس، که رو به اتمام است! و چقدر دشوار است من بدون تو، باز هم زمزمه کنم، بهار، همان فصل تلخِ رفتنِ تو، در راه است...

 

۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۱۰
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما