گفتند:این جا زمین است، بگذار زمان بگذرد، سبزی بهار می رسد و گرمای تابستانش، از یاد می برد! یا نسیمِ خزانش که بوزد، در انجماد زمستان، به یقین فراموش خواهد شد!
نور تابید و سرما رخت بربست، فصلی ورق خورد و فصلی دگر بر جایش نشست، باران بارید، تو باز نگشتی...بر تنِ خاک زمین، برف نشست و سپید گشت،و ریشه ی خاطره ها؛ یخ بست!اما خبری از تو نرسید... خرامان چرخیدم و بر آسمان ها پریدم... گاه دویدم و گاهی؛ آهسته با گام های زمان، به تلخیِ دوباره ی اندوه رسیدم...
حالا اینجا همان زمین است و رسم آدم ها، هنوز هم فراموشی... اما زمان ِ دلـــــــِ من به وقت دلتنگی؛ همیشه ... صبح، عصر، شب... دوباره بامداد و صبح و...شامگاهِ دلتنگی ...
گویی همه ی هستیِ مرا، در انجمادی چون قندیل بسته اند، و به سقف آسمانِ غم ها آویخته اند! گلو بغض آلود و چشم هایم تَر، اما، هنوز تو در خاطری... بهانه ی من، دوباره بهار می رسد از راه، بگو چگونه زیستن آغاز کنم بی تو!؟ وقتی هرگز، در توانِ من، رسم، فراموشی نیست... راستی شاید؛ من آدم نیستم... وقتی فراموش نمی شوی...