ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۱۰۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سکوت» ثبت شده است

گفتند:این جا زمین است، بگذار زمان بگذرد، سبزی بهار می رسد و گرمای تابستانش، از یاد می برد! یا نسیمِ خزانش که بوزد، در انجماد زمستان، به یقین فراموش خواهد شد!

نور تابید و سرما رخت بربست، فصلی ورق خورد و فصلی دگر بر جایش نشست، باران بارید، تو باز نگشتی...بر تنِ خاک زمین، برف نشست و سپید گشت،و ریشه ی خاطره ها؛ یخ بست!اما خبری از تو نرسید... خرامان چرخیدم و بر آسمان ها پریدم... گاه دویدم و گاهی؛ آهسته با گام های زمان، به تلخیِ دوباره ی اندوه رسیدم...

حالا اینجا همان زمین است و رسم آدم ها، هنوز هم فراموشی... اما زمان ِ دلـــــــِ من به وقت دلتنگی؛ همیشه ... صبح، عصر، شب... دوباره بامداد و صبح و...شامگاهِ دلتنگی ...

گویی همه ی هستیِ مرا، در انجمادی چون قندیل بسته اند، و به سقف آسمانِ غم ها آویخته اند! گلو بغض آلود و چشم هایم تَر، اما، هنوز تو در خاطری... بهانه ی من، دوباره بهار می رسد از راه، بگو چگونه زیستن آغاز کنم بی تو!؟ وقتی هرگز، در توانِ من، رسم، فراموشی نیست... راستی شاید؛ من آدم نیستم... وقتی فراموش نمی شوی...

 

۳ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۲ ، ۰۳:۱۹
ریحانه خلج ...

برف می بارد و دانه دانه، عشق می کارد...

و من، همسفر با سپیدی ها

در میانِ آسمان و زمین،

 بی تو،

آب می شوم...

 

 

۹ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۲ ، ۰۲:۱۰
ریحانه خلج ...

بیزارم از زمین و بی قرارِ آسمانی که مرا به آن راهی نیست...!

زمین پر است از، خستگی و دلتنگی و بی کسی، برای هر حوای تنها... و راه آسمان هم، مسدود است به روی همه ی آدم ها... و وجودِ من، غریبانه در حصاری به اسارت درآمده که به هیچ طریقش، راه گریزم نیست... و سخت گرفتار آمده ام در این دنیایِ بی هوا...

چندیست سکوت می کنم و حرف هایم را در دلِ این واژه ها، همچون نقابی برچهره پنهان می کنم، و در انجماد این همه غفلت، می چرخم و انگار در این سرگیجه ی مدام به دنبال انتهایی برای زمینِ مدوٌرت می گردم! اما باز هم تا چشم کار می کند، فقط سیب های سرخی که هوای هبوط دارند پیش روی من است و دل ِ من در هوای سیبی سرخ...

کاش هیچ گاه دلــم هوای سیب نداشت... چون از آن روز که، در میان این همه آدم، حوای زمینت شده ام... بی تو، مرا هیچ هوایی نیست...

 

حوا

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۴۲
ریحانه خلج ...

کاش تو بودی،

تا من،

با همان کلماتی که هر دم، با تو جان می گرفت،

هر شب برایت می نوشتم...

تا تمام نگاره ها،

همچون من، شیدایت شوند!

کاش بودی و در انجمادِ سخت زمستان،

با دمای خورشیدِ آسمان

گرم می شد، دفترِ سپیدِ گفته های من!

می نوشتم از عشقت،

از بودنت ،

و از ناگفته های روزگارِ با تو بودنم!

...

اما،

حالا که نیستی،

حرفی نمانده،

جز رنج هایی استوار و زخم هایی ماندگار...

 

۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۲ ، ۰۲:۴۸
ریحانه خلج ...

چشمانم را دوخته ام به تقویمی که بی تو، حیران و سرگردان روزهایش میگذرد و سطر به سطرش، در دل خاموشی های این دوران ، پریشانیِ احوال مرا ثبت می کند... و در دل تاریکی های وحشت زا، دقیقا میان راه، غریب مانده روی این روزهایی که هرگز تکرار نخواهند شد... این روزهایی که همیشه تو در آن بوده ای و من نبودم و اما بی تو تلخ، زندگی جریان داشت...

تقویم من زخم های سربسته ی روزگار را در خویش به فراموشی نسپرده است، همچون زخم دلتنگی های مدام و حسرت هایی ناتمام...

به راستی، این تقویم ها چقدر در دلشان حرف های نگفته ی آدم ها را دارند! و هر سال هم که می گذرد هر تقویم تازه، با انتشار انبوهی از  کلمات، از دردها و رنج ها، شادی ها و بودن ها و رفتن ها، اندوه و شادمانیِ آدم ها را در خویش ثبت می کنند، و حسرت تمام دقایق و ثانیه هایی که می شد تو بیایی و نیامدی... می شد غرق باران شویم و نشدیم... تنها یادگار این اوراقِ خاک خورده هر فصل تقویمِ طویلِ شیدایی است ...

می اندیشم اگر من جای تقویم ها بودم و لب می گشودم، بی شک هر صفحه ام حکایتی می شد بلند به توان ابدیت، و به اندازه هر انسان، می شد یک خط بلند در هر صفحه نگاشت و برای هر خوبی یک سطر ماندگار در هر برگ شد، تا رسیدن به آن ورقِ روشن تمامِ تقویم ها که آمدن تو سرفصل آن است ...

اما این روزها که بی تو، سخت می گذرد؛ فکر میکنم چقدر برای تو حرف هایی دارم و باید بگویم که مرا توانِ گفتن آن نیست؛ حرف هایی که باید از عمقِ خاکستری زمینِ کویری به رخ قلم کشیده شود و در تقویم کهنه ی انتظار راز گشای حسرت روزهای بی بارانِ انسان باشد...

پس لاجرم سکوت می کنم تمام هجران ها را، و اعتراف می کنم که نتوانسته ام این همه بی تو بودنم را، با این قلمِ خسته و دلی شکسته باور کنم! تا در پس این همه تنهایی؛ واژه ها را کنار هم بچینم و به نگارش در آورم شوق دلی را که گرفتار توست، و تو خود رازش را میدانی ... پس بماند میان من و تو... تا باران ببارد... (+)

 

۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۴۸
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما