ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۱۰۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سکوت» ثبت شده است

 خوب است قلم از دل بنگارد و خوبتر اینکه، دل؛ غرق عشقی باشد که، او را پایانی نیست...

قلم را به دستِ دلی سرگشته دادم و دل باز هم، سررشته ی کلام را برد به سمت تو... و هرگز نمی شود سخنی از تو باشد و قافیه ی تمامِ نگاره ها با عشق، جور نباشد... و وزن واژه هایم، همیشه در ساعتِ عاشقی کوکِ نگاهیست که بر مدارِ رویایی دیدارِ تو می چرخد، تا زمان عشقت را، با میزان جنونِ مدام من در قیاس آورد و نگاهِ عاشقانه ات را بر صفحه ی سپیدی دیگر رقم زند...

و درست میان حروفِ جادوادنه ی ذهن، دل را سخنی با گام های خسته است... برای روزی که می خواهد، تا ابد عاشق بماند... لطفا چند قدم پیش تر برو تا دل آرام را، بنگری... آنجایی که جایی برای ایستادن نیست و رفتن، تنها راه ماندنِ ابدیِ یک عاشقانه است...

و عشق یعنی تو... تویی که،عمر مرا؛ هر روز کهنه تر می کند عشقت؛ و من می مانم و روزگاری که در حوالی نگاه تو، مستانه چرخ میزنم در سماع نگاهت... آنگاه باز زنده می شوم و در عشقت می میرم... بگذار تمام جانم، در خلوت نگاهت ذوب شود و خاکسترش را بر بادِ راهی دهم که؛ قاصدکِ آمدنش را فرو می نشاند... فقط کمی بیشتر نگاهم کن...

دل می داند  مُحرمت آمد و رفت دارد و عاشقانه ی من و تو، همچنان در حرکتِ پیوسته گام هایم پایدار، برجاست...

این رازِ هر عشق است که، چون دلانه عاشق شدی... دستانت فقط، مشقِ اشتیاق دارد و چشمانت؛ شوقِ معشوق. شمعِ فراق می افروزی و چراغ وصال می جویی...  و چون در خزانِ عمر، عشق را نیافته ای؛ در فصل، وصل را میسر می نگری! آن هم فصلی به سرخی خزان... پاییزی که رنگ خون دارد و تو را می کشد به سمت مُحرم عاشقانه ای که باید عرض نیاز  کنی و ناز دلبر را خریدار شوی...و آنگاه که در اوج عشقی؛ از یاد مبر، که با چشمِ عاشقت، چه می نگاری...

روزهاست، روی این صفحه خاکستری، حرفی از عاشقانه های ناب نیست! و منِ خسته و دلبسته به دنیا را، هیچ کس نمی فهمد...

تو هم حالم را نمی فهمی دلِ من... نمی دانی چه می گذرد بر من و تو، نه بد است و نه خوب ، مانده،  تُهی و پوچ، باز هم مبهوت و در میان خاکستر اندوه...

کجا و کِی تمام می شود ندانم... وقتی من غرق شده ام در او...  در اویی که هیچ کجای ضمیرش مرا نمی خواند ... آه بگذار بگذرم...

دستم را که می گیرد نبضم می زند... انگار گویی زنده ام ... اما از من بپرس حال دلم را، که دل، خویش غرق آشوب است و بی دل شدنم را گواهی میدهد...

نبضم این روزها دروغگو شده مدام میزند و اصلا حال مرا نمی فهمد... حس میکنم با این لبخندهای پشتِ نقابِ فرویخته در چهره ام، دلم هم جنون گرفته، باید راهیِ جایی شود که درمانش تویی...

طبیب تجویز زهر برایم کند بهتر است از دوای شفایی که دوریت را رقم میزند... که پس از دیدار تو، شوکرانی نوشیده ام همه تلخ و ناگوار... بی نگاهِ تو حتی، زهر هم بر من اثر ندارد... نمی کُشد و راحت نمی کند... گاه می اندیشم بی تو، تمامِ عالم با راحتی من مشکل دارد... حتی نمی خواهند راحت بمیرم... دوای دردهای من...رهایم مکن، ح س ی ن...

 

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۲ ، ۰۳:۴۴
ریحانه خلج ...

هر شب مشقِ عشق می کردی،

غافل از این که بدانی...

عشق، تکلیف خوبیست برای دلــ...

اما ...

اگر، دلــــِ تو،

همچون دلــــِ او...

همجنس سنگ سرخ نباشد...

 

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۲ ، ۱۷:۱۷
ریحانه خلج ...

در این اشک، چه رازی نهفته است؟

وَه که، چه مرحمِ شور انگیزیست وقتی ندارمت...

این سحر هم؛ لبریز بود از گریه و خاطره...

چند قطره،آرام که نه، اما بارِ دلِ تلخ و خسته ات را سبکتر می کند...

روی همین صفحه مجازی بارها و بارها از تو نوشتم...

و هزاران بار هم ننوشتم و فقط خواستمت...

آخ که راست گفته بودند عشق تمامی ندارد...

عشق ذوب می کند و می سوزاند...

لهیب آتشی می شود که حُرم عطش می آفریند...

اما تمام نمی شود...

نه تو تمام میشوی، و نه عشقت...

انگار فقط من بودم که محکوم شدم به خاموشی و فراموشی ...

اعتراف می کنم که بی تو ، من از ازل تمام شدم...

اما تو هرگز، تا ابد در من تمام نمی شوی...

نقطه.

 

 

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۲ ، ۰۵:۰۳
ریحانه خلج ...

و هر برگی که فرو میریزد، تن درختِ چشم ها را؛

چون اشک، بر چهره ی خاک است...

و حرف ها،

چون بغض های مانده در گلو، سینه چاک است...

چشم ها، برمدار اشک می چرخد...

و زبان، بر لکنت مدام؛

و جهان هر لحظه،

در انتظار خونین شدن این خاکِ پاک است...

روزشمار خون در گذر است و باز، تقویم جمله های خسته ام،

در اندیشه ی گذر این دقایق، هلاک است...

و ناگهان در چشم برهم زدنی تمام عمر از دل که نه،بلکه از مقابل چشمانم گذشت...

و عمریست که باد مرا با خود برده است به دشتی پر از اشک و برگ...

برده به اوج اندوه، برده به، روزهای تو...

و قرن هاست عمر من، چون خزانی است که، بی بهانه از بی تویی ها آغاز می شود...

اینجا هوای دلم ابریست،اما بی باران،

و چون پاییز لبریزم از حس فرو ریختن های مدام...

بیا و رحمی کن بر منِ خزان زده در این میان...

که در هر پاییز و هر قطره ی باران ...

تو را دوست دارم بی امان...

 

 

 

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۲ ، ۰۱:۱۱
ریحانه خلج ...

در اوج بی نفسی هایی که بی قرار می شوم...

 مسیر توست که تنها راه نَفَس می گشاید...

  آخرین فرصت برای تنفس باقیست...

 دستِ دلِ گرفته ام را بگیر و با خودت ببر...

ببر به آسمانِ هوایی که هرگز نگیرد...

ببر به اجابت انبوه دعا...

 

 

چشم مرا،پیاله ی خون جگر کنید
هر وقت تَر نبود به اجبار تَر کنید...
بدکاره ها به نیمه نگاهی عوض شدند
مارا فضیل فرض کنید و نظر کنید
این تحبس الدعا شدن از مرگ بدتر است...
فکری برای این نفس بی اثر کنید
العفو گفتنم که به جایی نمیرسد
ذکر حسین ح س ی ن مرا بیشتر کنید
در میزنیم و هیچ کسی وا نمیکند
پس زودتر امام رضا را خبر کنید...

+عرفه حرم عشق انیس النفوس...

۱۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۲ ، ۰۱:۱۳
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما