ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۱۰۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سکوت» ثبت شده است

باور کن که خط به خطِ این همه دردِ بی تویی را، بدون اشک نمی توان نگاشت، وقتی یک دنیا بغض دارم و هنوز سیاه ماتمِ تو می پوشم و هواییِ تو که می شوم، سرشارم از اشک...

و دلخوشم به اینکه هنوز اربعین،در راه است و می توانم در غمِ بی انتهای تو، بمیرم و هلاک شوم در دلِ روضه های شش گوشه ی دلبرم...

بخوان مرا که بیایم و بمیرم، برای ذره ذره ی پیکرِ اربا اربای علی اکبرت... و دوباره زنده شوم به عشقت، و باز بمیرم برای قطره قطره، خونِ زلالِ علی اصغرت... و آنگاه پیکرِ نیمه جانم را بکشم به علقمه و با هزاران آه ... بمیرم، برای تو اربابِ خوبم که عطشِ بی برادری، کمرت را شکست...

من تو را به حال خرابِ دلم، به داغ جگرسوزِ کاروان در خرابه و به خاتون سه ساله ات... به اشک هایِ جاری از چشمانِ خونینِ حضرت بارانم، تو را به بی پناهی کاروانِ بی قافله سالارت که، یک اربعین راه بلندِ عاشقانه زینب را، دل به فرمانِ خورشیدی بر نی، در فراز و نشیب در نوردید و جز زیبایی ندید... سوگند می دهم، و تو را به پریشانیِ مادرت، در صحرای محشر سوگند می دهم که، دوباره بخوانیم تا بیایم و کنار تّلِ هجران زار بزنم و  چشم بدوزم به گودالِ فراقت... و بمیرم برایِ بی قراری های دل زینبت، که بی ح س ی ن شد، ارباب...

 

هوای ح س ی ن ، هوای حرم...نفس نزنم... نفس نکشم... بدون تو، یا سیدالشهداء...(+)

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۲ ، ۱۵:۴۳
ریحانه خلج ...

چشم بستم، بودی...

روشن بود، حتی پشت پلک هایم...

چشم گشودم...

تا ابد تاریک شد، تمامِ دنیا...

تُو، نبودی...

 


۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۲ ، ۱۵:۵۰
ریحانه خلج ...

از آن روز که دیدمت، گرفتار توام...

می دانم رفتنت، فلسفه ی راه است و تو در راهی ...

نمی گویمت مرو...

اما، دمی درنگ کن...

بگذار، دیده هایم را به اشک بشویم...

تا در بدرقه ی بارانی نگاهم...

عزیمت تو را،

بی باورانه به انتظارِ بازگشت ننگرند...

شکوه ای نیست...

جز این تمنا،

که در این رفتن، خاطره ای را در من بر جا مگذار...

که سرنوشت،

مسیر رهاییِ مرا؛ همیشه میان رفتن ها نهاده...

بی من، تا مقصد،

تو را، راهی نیست...

راهت در فرازی بی فرود، و مسیرت بی خطر...


 

 

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۲ ، ۰۲:۳۵
ریحانه خلج ...

به گمانت این روزهای تلخِ تاریخ و این آسمانِ ابری و شهرهای مه گرفته و لبریز از اندوه را بعد از تو پایانی هست؟ همین شب های بی سامانی را می گویم که بر جهان می گذرد و قرن هاست آرام آرام؛ کاروانِ عشق را به مسلخ اندوهِ جانکاهِ عالم می خواند. آیا این شب های دیجور، سپیده ی سحرگاهی دگرباره را خواهند دید... و یا در روشنای خورشید؛ نوای مرغ عشق را در صبحی تازه خواهند شنید؟

می اندیشم در این روایت پر بغض، حتی از پسِ عطشی هزار و چهارصد ساله، اگر خوب گوشِ جان، فرا دهی به صدای دلِ دنیایی که بعد از تو، همچون ویرانه ای گشته و مردمانش آواره ی حسرتی خاموشند، خواهی شنید، نوایِ نایِ بریده و حنجرِ خونین امامِ عشق را، که هنور که هنوز است، جهانی را که غرق در طوفان جهالت و فناست، با چراغ روشن عاشقانه هایش به  هل من ناصر عزتمندانه، فرا می خواند و همچنان در میان ضجه ی عجزِ عالمیانِ دل و دین باخته، در انتظار لبیکی از سر عشق و سرسپردگیست...

هان دل خسته، خوب گوش کن! آیا تو هم می شنوی؟ این نوای عشقی است که در نیستان عالم پیچیده و جهانی را اسیر خورشیدی بر نِی کرده است... و روزگاریست که عالمی، مستان و خیزان بر گردِ آن نِی طواف می کنند و در حطیم دلربای روضه های جانسوزش سکنی گزیده اند و در همه عمر جز زیر بیرق عشق او، سر فرود نمی آورند و در ازدحامِ این جاودانگی ِ رازگونه، گویی هر ثانیه او بر سرِ آن نــــی سماعی عاشقانه، را با زمزمه ی قرآن+ زنده میدارد و در هر دمِ این نجوای ملکوتی، عاشقانش را به زنجیر ابدی عشقی می کشاند که در آن زنجیرِ شوق و ارادت، احدی طلب رهایی ندارد... راستی خودت بگو، چگونه تاب آورم این همه عشق و دلتنگی را بی زنجیری که مرا از دست تو افکنده باشد به شیدایی...؟

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۲ ، ۰۲:۱۱
ریحانه خلج ...

با اینکه زندگی ام موج میزند از بی تویی ها، اما این روزهای خزان زده ام، پر شده از تو... این جا به وقت تنهایی ساعت ها نمی گذرد و درد و رنجِ آدم ها، تلختر از همیشه خودنمایی می کند... ایستاده ام در جایی، شبیه دردستان عالم و برزخی که در آن بیم و امیدِ رهایی و مرگ در هم موج میزند... و من باز درنگ می کنم در هوای بی تویی... حوصله تنگ می شود و در هم می کوبد ثانیه به ثانیه تپش قلب را و آنگاه نفسم حبس می شود و دوباره نقطه چین در میان حروف می دود، این یعنی باز هم کم آورده ام واژه ها را، برای سرودن از باران چشم هایم... خط به خط و باز هم خطوط بلندِ فاصلــــــــــــه، تنها معنای دلتنگی در این دقایق است...

می نشینم مقابل آئینه، و تو را خیال می کنم، آه که هنوز خیالت در من شورانگیز است و دل را، می برد به رویاها و اندکی بعد در خیالت گم می شوم... می دوم میان آرزوهای محال و باز تیک و تاکِ ساعت اتاق و باز تو... و ضرب آهنگ ساعت مچیِ خسته ای که روزهاست جای مچ دست ها؛ مهمان میز است...

باز هم تعلیق و باز هم تو... میان این همه تنهایی و در عمقِ سکوت و یک دنیا خاطره، تو را گم می کنم...و به حقیقت خویش را در تو جا می گذارم و تنها، سکوت و سکوت و سکوت را بر دوشِ چشم هایم می کشم... و انقدر این صدای سکوتم بلند است که، حس می کنم تا ابد مرا هیچ فریادی نیست تا با آن این همه سکوت را خاموش کنم...از خویش می گریزم و حتی از سکوتی که تو در آن همه کاره ای، پروا می کنم و از خویش راهِ فراری می جویم تا به راهی روم که تو در آن بی رنگ شده ای ... آه که باز هم با این همه گریز مدام، میرسم به تو... باورت می شود هنوز رنگ تو را دوست دارم...

 

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۲ ، ۱۱:۰۴
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما