ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۲۳۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

هر غروب که بی تو میگذرد، گویی در باد به انتظارت ایستاده ام...

وقتی عطر تو؛

می پیچد در خزانی برگریز...

من، از این روزگاری که، تُهی از توست،

دوباره دلتنگ می شوم...

اما هرگز باد، انتظارِ تو  را؛ از یادم نخواهد برد...

گاهی می اندیشم، لازم نیست حرفهایم را طولانی و بلند بنویسم تا تو بخوانی...

سکوت و چند کلمه، کافیست برای دلتنگی...

دوباره غروب...

دوباره خزان و باد ...

دوباره انتظار و یاد تو...

چقدر از روزگار بی تو بودن، بنویسم و نباشی؟...

یک کتاب بلند کافیست؟

یا یک مرثیه ی تکراریِ سرشار از تردید؟

خودت بگو، به کدامین زبان بنویسمت که بخوانیم؟

 

 

 

۸ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۲ ، ۱۴:۲۰
ریحانه خلج ...

 

کتابِ بی تویی هایم،

هر روز کهنه تر

قطورتر...

 

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۲ ، ۱۳:۰۲
ریحانه خلج ...

دنبال بهانه نیستم،

بی بهانه هم، می توان برای تــو نوشت...

شب هایی هست که من، سخت لبریز می شوم از نوشتن...

و آن شب ها، تــو نیستی...

...

در این فصل پاییز،

که انار خشک دلِ من،

سخت دلتنگی می کند،

  سرشارم،

از شب هایی که تُهی از تــوست...

 

 

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۲ ، ۲۳:۴۷
ریحانه خلج ...

انسان در درون خودش زندانی است اما این زندان نفس را می توان آن همه وسعت بخشید که آسمان و زمین را در بر گیرد...انسان اگر بتواند " خود" را در "خدا " فانی سازد نورالانوار طلعت شمس حق از او نیز متجلی خواهد شد و عزت و عظمتی خواهد یافت بی نهایت...سید مرتضی آوینی

من اما اسیر واژه ها نخواهم شد وقتی در مسیر نگاهم تو، زیباترین واژگان عالم را به زنجیر قلمت کشیده ای قلمی که تا اوج وسعت گرفت و متجلی شد در عشقی بی نهایت... امروز بی قلم آمده بودم... حتما حکمتی داشت، شاید برای اینکه بنشینم کنارت و یک نفس حرف های مانده در دلِ تنگ و جنون روزهای بی نفسی ام را واگویه کنم... آمده بودم تا در کنار تو و در وادی زندگان، روح مرده ام را احیا کنم...

و تو خوب می دانی که آمده بودم، تا قلمی سرخ طلب کنم که با آن قلم، آتش کلماتم را شعله ورتر کنی! آتشی که چند صباحی است، خرمن جانم را در سکوت می سوزاند و اما سوز درونم را نمی افزاید... قلمی که آتش افروزی کند در دل ها... و من در دل خاکسترِ این آتش ذره ذره، حرف به حرف ذوب شوم...

سید روزهای همیشه ام... حرف ها با تو بسیار است! اما خوب میدانی امروز در نگاه تو، عظمتی فراتر از همیشه دیدم... امروز عشق و شوق و اعتقادم را آوردم تا از تو بخواهم برایم بخواهی قلمی سرخ، قلمی از جنسِ قلم آسمانی خودت! تا با آن، از روزگارِ تردید هایم بگذرم و تا بی نهایت خون نگاری و خون بازیِ عاشقانه را به رشته تحریر درآورم... این قلم را از من دریغ مدار...

+امروز مهمان مزار سید مرتضی بودم...

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۲ ، ۲۰:۵۴
ریحانه خلج ...

از عشق نوشتن، مخاطب خاص نمی خواهد...

کافیست انارِ دلت، تنگ باشد...

برای حرف زدن، برای نوشتن، برای گفتن از او...

پرده ها را کناری بزن، ترانه بخوان برای تنهایی دلت...

چشم در چشم آسمان بدوز،

دلت را بردار و در میان خلوت دلخواه، با خود ببر به رویاها...

ببین، چگونه رها می شود در دوست داشتن های بی پایان...

آدم اگر عاشق چشم های تــو باشد،

دلـــش، دانه دانه می شود چون انارِ پاییز...

نقطه.

 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۲ ، ۰۱:۲۱
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما