ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۲۳۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

"قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّه
إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ"

 

 

خالق من ، بهشتی دارد : نزدیک ، زیبا  و بزرگ  ؛ و دوزخی دارد :  بگمانم  کوچک  و  بعید ...

و در پی دلیلی است تا ببخشاید ما را . . . علی شریعتی

همه ی حرف ها که بشود تو ... معنای زندگی عوض می شود،

دیگر ترسی از گداختن و سوختن نیست...

همه ی عالم جمع شود، هم دلت نمی آید از دل آسمانش، حتی از سجاده ی زمینش جدا شوی...

چقدر حس لطیفی است وقتی داری نگاهم می کنی و من ذره ذره ذوب می شوم در نگاهت...

به سماع مستان می شوم از حضورت در دل ...

چونان که دستی به سوی آسمانت و دستی دگر به سوی میعاد هبوطم دارم...

آنجا که به هر کدامشان سوگند یاد کردی...

و قسم به ستارگان پرفروغی که تو را در دلم چشمک می زنند...

فراموش نخواهم کرد که بودنم همه از هست توست...

و همچنان می بخشی تا بازگردم به سویت...

که همه را رجعت است به سویی اشراق چشمت...

قیامتی می شود در حیرانی و سرگردانی هایم  وقتی می خوانی ام به خویش به هر اذان ...

آوای هر تکبیر... سکوت است و بار دیگر نشاط هم آویی با تمام کائنات...

به کجا می توان گریخت آن سان که تو می خوانی؟؟؟

گریزگاه وجودم در تو خلاصه می شود...

از بی پناهی ها به پناهت می گریزم به عشق...تا نفس تازه شود و اندوه ها رنگ ببازند به بی دل شدن...

از ازل تا ابد مات تو مانده ام؛ و از این در عجبم که چگونه هماره در گذری از مستی ها و پستی ها ...

و چونان می گذری که در ادارک اندک من این اشراق جاودانه ات راهی ندارد...

کاش به اندازه ی غباری معرفت در این جستجوها می یافتمت و تو را سپاس می گفتم ...

آنگاه با هر گداختنی؛ جان سوزان را، به صحرایی دگر از وجودت می کشاندم که این منم...

من سرگشته ی بی تو... منی که جز در تو تمام نخواهم شد...

تا باران ببارد...

 

 

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۰ ، ۱۲:۲۹
ریحانه خلج ...

گفت: و مهربانیت از دور چه نزدیک است؛ عجیب حس می کنم که جفرافیا، دروغ تاریخ است...

این بار به کلامش، قلم به رقص آمد که حرفی زین دل سرگشته بگوید...

قلمی که برای همیشه کاغذ نشین شده تا از " تو " بنگارد چه قیمتی دارد؟

دوستت دارم  را؛ نمی توان آسان گفت و بار سنگین آن را بر دوش نکشید...

هر ادعایی بهایی دارد...بهای هر جمله که از دل برآید لاجرم بیشتر خواهد بود...

 باید بو کنم کامم را، که به هر بهایی نمی توان زیر بار سنگینی اش رفت...

و هر نگاهی را بها پرداختن به رنجوریش نمی ارزد...

مگر نگاه " تو "...

 

 

 


 

به وسعت ندیدن نگاهت ، خسته ام . . .

چگونه بشکنم ، ثانیه های سنگین دوریت را ؟؟؟

 

 

 

۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۰ ، ۱۰:۲۸
ریحانه خلج ...

 

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت

وز بستر عافیت برون خواهم خفت

باور نکنی خیال خود را بفرست

تا در نگرد که بی‌تو چون خواهم خفت...

 

روزی قدم بنه بر چشمانم تا بدانی که تو را هنوز هم دوست دارم بیش از هر آنچه عطایم کرده ...

تو وارث تمام خوبی هایی هستی که امروز از تو به یادگار دارمشان... بیهوده نیست که عشقت از دلم بیرون نمی شود...بیش از غریبی تمام دوران که می گذرد این روزها هم غریبی و غربت واژه ای است که ماه من سالهاست با آن خو گرفته و این دل تنگ با آن پریدن را به هر روز می آزماید تا مگر پرنده شود به آسمان بیکرانگی...انکار نمی کنم هرگز تو را امروز... و انکارت نکرده ام دیروزها....نه، آرام کردن این دل تنگ از واژه ها بر نمی آید و کلامی نمی تواند رنج جان را به تصویر کشد...

روزگارانی که گذشت مبدل شدن چشمه ای بود به دریا... در این تبدیل ها قاصر است بیان دلی که در جستجوی دریاست... راه و بی راه های طی شد؛ تا در طریق آسمان از همین زمین کهکشانی شدن را بیاموزم... تا به کهکشان عشقت گام نهم ... همه چیز از همین زمین شروع شد و آغاز این راه تو بودی گرچه هرگز همراه نبودی در چشم ها... و شاید تو بودی و باز همچون همیشه این من نیمه راه، در راه جاماندم و به تو نرسیدم...

همیشه از تو گفتن سخت است و دشوار ... اما این بار دل را به دریای نهان رازهایم زدم و از تو گفتم برای همین دل؛ وکه عزیزی شکسته اش خواند... هم او که گفتمش روزگار آموخت مرا که عشق کسی ماناست که لبریز از چشمه ی خویش به دریا شود... و این زجری تحمل ناپذیر است که عاشقت باشد و تو او را نفهمی...

باید از خویش گذشت در ره عشق... فنا که شدی خاکستر دلت می شود سرمه ی چشمانت برای گریز از بی سو شدن از اشکباران مدامش...

عشق خوشه مروارید است و ثروتی می شود وقتی فرو ریزد از آسمان همچون ستارگان... عشق می درخشد و تو او را از یاد نخواهی برد؛ حتی اگر بهارها طی شود، هر پاییز باز هم به یاد او عاشقی... در هر برگریز رنگ ها دلت رنگین کمانی میشود برای دانه های بلوری بی رنگ که بر رخ بنشانی... و برف سپید که ببارد زمستان دلت باز نمی میرد که عشق همیشه زنده است و مرگ نیست حتی در آغاز فصل سرد زمین ... با اینکه از زمین آغاز شدی راهت طریق روشن آسمان دل را طی کرد تا دل را آسمانی کرد و از خویش برون شدن تا همه رسیدن به تو باشد...

دوستت دارم ای زینت دقایق گمراهی و سر براهی هایم حال بگذار به جرم عاشقی دوباره از خویش به یادت برون شوم که تو همه یادی و آسمان آفرین دلم...

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۰ ، ۰۰:۲۱
ریحانه خلج ...

خوابم یا بیدار...

میگن دعوتش را پس نزن...

من...

و...

هرجور نگاه می کنم هیچ کجای این مسئله ی دعوت با حال و روز من جور نیست...

حالا ببینم جدا من را دعوت کردی؟ یامن توهم زدم...

بدجور درگیرم کردی... واقعا حق منه یا؟؟؟...

هزار تا علامت ... تو مغزم داره می چرخه...

گمشده من تویی؟؟؟

من که...

هنوز خوابم ...

بزار بیدار بشم ببینم واقعا...

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۰ ، ۰۹:۴۳
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما