لولاک لما خلقت الأفلاک...
خلقت را به بهانه ات آفرید...
سزاست، نتوان بی بهانه زیست...
مــادر؛ ماه روشن افلاک بود...
کاش_ رخ برنمی گرفت، از شب تار...
ماه بی نشانی ام
مـــــادر...
تو دلها را، نشانه ی ...
لولاک لما خلقت الأفلاک...
خلقت را به بهانه ات آفرید...
سزاست، نتوان بی بهانه زیست...
مــادر؛ ماه روشن افلاک بود...
کاش_ رخ برنمی گرفت، از شب تار...
ماه بی نشانی ام
مـــــادر...
تو دلها را، نشانه ی ...
در خانه ما بی تو ز شادی خبری نیست
جز غم به دلم برگ و نوای دگری نیست...
رسما اعتراف می کنم کم آورده ام! چرا تمام نمی شود این سال سیاه؟ اعتراف تلختری هم دارم!بدان که سر به زیر و شرمنده اعتراف می کنم به ضعف ایمانم... به اینکه گاهی نمی توان بار اندوه نبودنش را تنها به دوش کشید به اینکه امسال سخت بود و تلخ... به اینکه هنوز باورم نمی شود نیست... به اینکه... اعتراف می کنم به شب های سیاه و چشمهای بی خواب... به پایان شادی و آغاز اندوه دنیا... به اینکه چقدر حقیرم...
بلا تشبیه؛ مرا قیاسی نیست با خورشید بر نی و خواهر صبورش... اما امان از دلشان_ وقتی یاس کبود میان در و دیوار کلبرگ هایش ارغوانی شد و کبوترانه و مظلومانه بالش شکست... وقتی دستان کوچکشان در دستان مادر بود و چشمان آسمانی شان شاهد پرواز جانان... وقتی گرمای عشق دیگر نبود و سرمای تنهایی، تازیانه شد بر وجود مبارکشان... غم مستولی بر دل مولا را چه کسی می فهمد... اصلا مگر کسی فاطمه سلام ا... را فهمید که علی علیه السلام را درک کند؟ فاطمیه می رسد و من که ذره ام یا الله... اما امان از دلت ارباب وقتی صدا زدی _ مــــــــــادر _ و جوابی نیامد...
+دلت خون و دلت خون و دلــــــ خون...
اما قلبی سیاه و دلی تنگ آورده ام، امروزی که گذشت باز هم تو نیامدی... امسال هم باز باید عید غریبی داشته باشیم و بی تو و محال است فراموشیِ این سال بی تــــــو و درد افزونتر بی او... باز هم چشم به راه _ این بار تلخ تر از همیشه و بی همراه...او آن دنیا و من این جا تنها...باز هم چشم به راه؟
چقدر سال هایمان اندوه است هر سال... و چه دلخوشیم ما که هر عید تصنعی، چاشنی تبریک های یخ زدمان در این همه اندوه، میگوییم: صد سال به این سالها!
این هم شد حرف حساب؟ که چه بشود؟ صد سال دیگر اندوه طلب می کنیم از برای هم؟
میخواهم این سالهای بی تویی برود و هرگز برنگردد... دلم شدید گرفته از نیامدنت و از نبودنش...
تلخ نوشت:دلم تنگتر و سیاهتر از همیشه...فانوس نگاهت را بر چشمانم بیاویز....میدانی دست خودم که نیست...بلورهای سنگین عطش دارند برای فنا شدن و طاقت ماندن در محبس چشمم را ندارند...بی اختیار فرو می ریزند برای تر کردن مژگان...بغض هم نمی کنم این روزها همه اشک است حال دل خرابم...
همه می گویند بهار در راه است...
فصل شیدایی ها... فقط چشمانت را بگشا...
شکفتن ها را بنگر ...سبز در سبز...
و اما هرگز، کسی نمی داند که سالهاست...
تمام فصلهای زندگی من، بی تـــــــو _ هنوز همان زمستان است...
و شبهای تمام فصولم، بی تــــــــو یلداست...