بارها گفته ام و هزار بار دگر هم بگویم، هیچ فرقی نمی کند؛ زیرا تنها با توست که من ذره ذره در خویش، هست میشوم و در این بارها گفتن؛ لذتی است بی نهایت؛ و شوقیست دلخواه...این بار هم می گویم، تو را دوست دارم... تو را دوست دارم... تو را ...
دوست دارمت ای همه ی هستی من... آفتابِ دلتنگی که از مشرق نگاهم طلوع می کند، تو در اوج سپهرِِ عالم، دلگشایی آغاز می کنی و من هر روز در زمزمه ی حیرانی آبراهه ی چشمانم، سفره دارِ اشک هایی پر بها و بی بهانه از خواستنت میشوم...
چقدر حول نگاهِ تو چرخیدن، و در محور عشق تو طواف کردن و ذوب در خواستن تو شدن، جان می بخشدم... این روزها و در میان این همه نور و این همه روشنی و این چراغ های رنگی... چقدر شوق آفتابِ آمدنت دل های مشتاق را می لرزاند و در ورای این ریسه هایی که آویخته اند در سر تا سر شهر؛ و دلمان بند است به بند بندِ روشن آن ها، ما دلگرمیم و دل آرام، به گاهِ طلوع اصل آفتاب رویِ دل آرای تو ... باشد که با آمدنت، بی چراغ ترین شهر های عالم نور بگیرند از انوار تابنده و درخشان ظهورت...