دلم تنگ باران است...
جمعه, ۲۹ بهمن ۱۳۸۹، ۰۱:۰۵ ق.ظ
بهار دلها...
جایی خواندم که بر بازوی تو نوشته اند :
جاء الحق و زهق الباطل
دل تنگم هوای باران کرد ...
به یکباره خواستم از پس ابر برون شوی و خورشید را به زانو در آوری، باران...
تو بارش نور و نهایت عدالتی...
خواندم تو بهار دلها و خرمی ایامی...
کجا و کی خرمی روزها پس از باران وجودت هویدا می شود؟
ما را بر سحر نگاه تو مژده رهایی داده اند باران...
بر بهاری ترین دقایق عالم ببار و فرصت کوتاه ما را یار باش، که ما بر سر رودی بنشسته ایم که آرزوی پیوند به اقیانوس نگاهت را دارد...
الهی ما با مهر باران بر سر عهدی که از الست بسته ایم، هستیم...
تا باران ببارد...
۸۹/۱۱/۲۹