ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آوینی» ثبت شده است

با دنیا غریب شدن در غربت زمین، تلخ است؛ و از آن تلخ تر، غریبی در آسمان... این روزها گویی تمام مرزهای روشن آسمان را با سیم های خاردار؛ پوشانده اند و بر مدارِ آبیِ عاشقانه های خصوصی، مین بی تویی کاشته اند! دیگر خبری از گره گشایی های گاه و بی گاه جمعیِ اهل زمین نیست، آنقدر که گویی با کاروان همراه شدن و عزم "تو" کردن، ناشدنی شده و در این میان از آغازِ خواستن های زبانِ زمینی، به سمت تو، تنها دری که گشوده مانده به سوی آن قطعه آسمانیِ بدون قفل، فقط راهیست که در آن، باید دل صاف کرد... و چه خوش گفت سید مرتضی که:زندگی انسان، تمثیل آن مسافریست که از خانه موقت و ناپایدار به سوی مستقر ابدی خویش بار می بندد. پس اگر این خانه ها خانه های مجازی اند و ما مسافران در کوچ، دیگر چه جای دل بستن و حسرت بردن...

و این روزها که می گذرد، حسرت میخورم... حسرت تویی که دل نبستی و رختِ قرار از این دنیا بر کشیدی و آنقدر سبک و رها در دلِ آسمان سُکنی گزیدی که، رشک فرشتگان شدی...

این روزها که زمین در بهاران هم عطر و بوی بهشت ندارد و روح انسان، در کالبد خاکی دارد جان می کَند و گویی برای بودن در جمع راهیان تو، و برای اثبات عشقِ حقیقی در این خراب آباد، فقط باید جان داد نه دل... آدم هایی هستند که دیگر روی زمین، حتی جایی برای کشیدن نفس های آخر هم ندارند و آنقدر تاب و قرار از کف داده اند؛ که تنها دلیلِ آخرین جرعه نوشیِ ایشان بر خاکستر زمین، این است که بمانند و بلورِ دل و جانِ جلا یافته خود را، با عشق بر بستر آسمان عرضه کنند تا الماسی شوند روشن تر از ستارگان و بدرخشند بر تارُک بی انتهای زمان...

و این تنها رمز هنرمندانی است که، خوب می دانند چگونه باید چنان برای تو شوند که، برای با تو بودن، هر آنچه غیر توست را، رها کنند و آنگاه بی هیچ بهانه و بهایی تنها مزدِ خوبان، شهادت را بطلبند...

این چنین است که، همگان شیدایی ایشان را، گواه خواهند گرفت و اعتراف خواهند کرد که فقط اندکی هستند که هنرمندانه در زُمره ی خوبانند و در این دوران بی هنری های محض عالمیان، نه به زبان، که به دل، رمز و رازِ این هستی ابدی را از آن خویش کرده اند و چنان دلبرانه و لطیف، گوی سبقت را از بهشتیان ربوده اند که، وقتی در اعلیِ علیین پر میگشایند چون معجزه ای رشک عرشیان و فرشیان شده اند، و چنین است که خداوند مقرّبترین بندگان خویش را از میان عشّاق بر می گزیند که گره کور دنیا را به معجزه عشق می گشایند... سید مرتضی آوینی

+به بهانه شهادتِ تازه شهید امر به آسمانی شدن و نهی از زمینی ماندن انسان ...

۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۳ ، ۰۳:۳۶
ریحانه خلج ...

انسان در درون خودش زندانی است اما این زندان نفس را می توان آن همه وسعت بخشید که آسمان و زمین را در بر گیرد...انسان اگر بتواند " خود" را در "خدا " فانی سازد نورالانوار طلعت شمس حق از او نیز متجلی خواهد شد و عزت و عظمتی خواهد یافت بی نهایت...سید مرتضی آوینی

من اما اسیر واژه ها نخواهم شد وقتی در مسیر نگاهم تو، زیباترین واژگان عالم را به زنجیر قلمت کشیده ای قلمی که تا اوج وسعت گرفت و متجلی شد در عشقی بی نهایت... امروز بی قلم آمده بودم... حتما حکمتی داشت، شاید برای اینکه بنشینم کنارت و یک نفس حرف های مانده در دلِ تنگ و جنون روزهای بی نفسی ام را واگویه کنم... آمده بودم تا در کنار تو و در وادی زندگان، روح مرده ام را احیا کنم...

و تو خوب می دانی که آمده بودم، تا قلمی سرخ طلب کنم که با آن قلم، آتش کلماتم را شعله ورتر کنی! آتشی که چند صباحی است، خرمن جانم را در سکوت می سوزاند و اما سوز درونم را نمی افزاید... قلمی که آتش افروزی کند در دل ها... و من در دل خاکسترِ این آتش ذره ذره، حرف به حرف ذوب شوم...

سید روزهای همیشه ام... حرف ها با تو بسیار است! اما خوب میدانی امروز در نگاه تو، عظمتی فراتر از همیشه دیدم... امروز عشق و شوق و اعتقادم را آوردم تا از تو بخواهم برایم بخواهی قلمی سرخ، قلمی از جنسِ قلم آسمانی خودت! تا با آن، از روزگارِ تردید هایم بگذرم و تا بی نهایت خون نگاری و خون بازیِ عاشقانه را به رشته تحریر درآورم... این قلم را از من دریغ مدار...

+امروز مهمان مزار سید مرتضی بودم...

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۲ ، ۲۰:۵۴
ریحانه خلج ...

شنیده ای که مرغی اسیر، قفس را هم بر دارد و با خود ببرد؟...شهید آوینی

گاهی در دل زمستان و اوج سرمای زمین، رویشی شگفت؛ نشانه ای از آغاز بهار می شود... نشانه ای که باشورِ طراوتش حالِ آسمان و زمین و زمان را بهاری می کند...

و حتما بی دلیل نیستند این روزهایی که تقویم خاطرات، به فراموشی نمی سپارندشان، و پندار من این است که چه علتی برتر از اینکه بر سرآغازِ این رویشِ و بهاری دگرباره، تداعی خوبی های خوبان است که مانا شده اند... چنان که خوبان همیشه در دفتر نگاره ها، جایی در دل دارند، بس ماندگار... و این ورق از دل نگاره ی ترنج تقدیم می شود به استاد بزرگواری که خط آسمان را می پیماید و در مسیرِ حرکتش درس شکفتن به شکوفه ها می آموزد و خدمت را والاترین راه، برای رسیدن به اوج می داند... و آنچه آموختم از او این است که پرواز و مژده ی رهایی فقط در عدمِ تعلق به قفس است و بس...میلادتان پر برکت...

 

عکس:88/8/8 ردپای عشق...خدمت استاد به زائران امام الرئوف...

 

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۱ ، ۰۳:۲۴
ریحانه خلج ...
 
وقتی رسم دوست داشتن بدانی، ســــــــر میدهی...

می شوی ح سین...

افسران - بتاب یوسف من ...

 

+ وَالَّذِینَ آمَنُواْ أَشَدُّ حُبًّا لِّلّهِ ...

 

اگر بگوییم حب خدا محبت های دیگر را از بین می برد؛ درست است؛‌اما درست‌تر آن است که محبت‌های دیگر در سایه‌ی حبّ خدا جان می‌گیرند و روح پیدا می‌کنند..و انسان سراسر رحمت و محبت می‌شود و فاش بگویم؛‌هیچ‌کس جز آنکه دل به خدا سپرده است رسم دوست داشتن نمی‌داند... سید مرتضی آوینی

 

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۱ ، ۰۲:۵۵
ریحانه خلج ...

 

 

امشب فقط دلم برای مَُحرم و حرمت تنگ است...

و فتح خونی که سید مرتضی در ده فصل عاشقانه برایت نگاشت...

روای نیستم اما حکایت عاشورای امشبم دو بار پر گشود تا بگوید اهل درد نیستم...

روایت خون تو تازه ترین روایت عالم است بر هرکجا سر می کشد این دل خسته سخن از توست ...

اگر اذن داده بودی شاید می شد حرف هایی از جنس ح س ی ن...

نشد...امشب که نشد که بشود...

شاید به شکرانه ای دیگر... اگر اذنم دادی می نگارمت...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۱ ، ۰۳:۵۷
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما