ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خزان» ثبت شده است

سال هاست، تو مطلع غزلی شده ای که شاعران نسروده اند!

و سر آغاز نور شگفتی که روشنایی خورشید را خجل کرده...

بیا و بگو؛ کدامین صبح به پاسخ سلام تو آغاز می شود؟

و کدامین سال، به فروغ روشنِ سینِ سلامتی آمدنت...

هر بهار، سفره هایی پر از سین داریم اما در میانه راه؛

ما مانده ایم در حسرت پاسخ سلامی کوتاه ...

و هفت سین های مکرری که بی تو چیده ایم،

همه سرشار از اندوه و آه ...

باور کن این همه ندیدن تو، دردیست جانکاه...

بیا که همه هستیم چشم بر راهِ یک نگاه...

چه خوش است آن رستاخیزی که عطرِ شکوفه های یاس،
با گلاب ناب و خالص، در هم آمیزد،
و نقش روزگاران، همه گلِ نرگس شود،
و در آن فروردین بهشتی، که تو بیایی...

و رنجِ های بی امان را از دوش آب و خاک برداری...

و آب را دوباره به مهرِ مادر آفتاب بستانی و برسانی بر خاکِ تشنه ی وجود...

و سرافرازمان کنی به دیدن جلوه رخ آفتابی ات...

و بگشایی سِرِ این راز بزرگِ بهانه ی خلقت(1) را

در آن بهار، ما رستگار خواهیم شد ...

 

 

(1)"لولاک لما خلقت الأفلاک"

«یـا أَحْمَدُ! لَوْلاکَ لَما خَلَقْتُ الْأَفْلاکَ، وَ لَوْلا عَلِىٌّ لَما خَلَقْتُکَ، وَ لَوْلا فاطِمَةُ لَما خَلَقْتُکُما»؛ هان اى احمد! اگر تو نبودى، جهان را نمى ‏آفریدم و اگر على نبود، تو را، و اگر فاطمه نبود، من شما دو نفر را نمى‏ آفریدم.( الجنّة العاصمة، ص149 با اندک تفاوت در واژه‏ها؛ ضیاء العالمین، ص187 وکشف اللئالى عن جابر بسند وثیق وفى ذیله ثم قال جابر هذا من الاسرار التى امرنا رسول‏اللّه‏ صلى ‏الله ‏علیه ‏و ‏آله بکتمانه الا عن اهله؟ و ملتقى البحرین، ص14، و الجنة العاصمه، ص149ومجمع البحرین.)

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۳۲
ریحانه خلج ...

بوی سیب، در آغاز راه پاییز خیال انگیز پیچیده...

و نوای حزین پر و بال فرشته های سرگشته ی حریم ملکوت،

در آوای اصوات دلنشین "سلام بر تویی" که دل ها هر روز نجوا می کنند،

ندا بر می آورد که یک چله مانده تا نور و خون و جنون و عطر بهشت،

در هم آمیزد و دگر باره سنفونی بی نظیر "روز دهم" را بنوازند...

آنجا که همه ی "او" و خاندانش میشوند، "هو"... 

 

پ.ن:چهل روز تا فتح خون باقیست...

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۳ ، ۲۲:۲۲
ریحانه خلج ...

کاش تو بودی،

تا من،

با همان کلماتی که هر دم، با تو جان می گرفت،

هر شب برایت می نوشتم...

تا تمام نگاره ها،

همچون من، شیدایت شوند!

کاش بودی و در انجمادِ سخت زمستان،

با دمای خورشیدِ آسمان

گرم می شد، دفترِ سپیدِ گفته های من!

می نوشتم از عشقت،

از بودنت ،

و از ناگفته های روزگارِ با تو بودنم!

...

اما،

حالا که نیستی،

حرفی نمانده،

جز رنج هایی استوار و زخم هایی ماندگار...

 

۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۲ ، ۰۲:۴۸
ریحانه خلج ...

می اندیشی دلِ خسته و جانِ مانده ات، تو را بکشد به کجا بهتر است در این روزهای تلخ دوری؟ اصلا شمارش کرده ای روزهایت را؟ می دانی پاییز هم رفته و تو در زمستان، زانوی غم هایت را بغل کرده ای؟ و هر شب برایت شده شب یلدا، تاریک و تیره و تار... آنقدر بلند که حس می کنی اگر تا خود صبح هم بدوی سحر نمی شود... کاش می شد تمام خودت را جمع میکردی و می ریختی داخل چیزی شبیه یک گونی و بعد به دوش می گرفتی با خود می کشیدی تمام وزن اندوهِ این روزهایی که بی آمدن باران فقط زمستان را تحمل می کنی و می بردی به جایی که بگریزی از وزنِ اندوهی که مچاله ات کرده میان این همه ندیدن ها و حسرت های جامانده در دلت...

می بردی به جای خیلی خوب و روحِ خسته ات را چون کبوتری وحشی، رها می کردی میانِ آسمانش و آنجا دیگر برایت می شد خود بهشت! فکرش را بکن، حالا می توانستی اگر خوب بودی سرت را بگیری به سمت خورشیدِ گرم مهربانیِ انیس النفوس و ذل بزنی توی مشبک های ضریحش و اشک هایت، سُر بخورد روی گونه هایی که یخ کرده در میان صحن انقلاب و دست هایت را می گرفتی زیرِ چشمه یِ گوارایِ سقاخانه اش و سیراب می شدی از کرامت و عشقش...

راستی اگر رفته بودی این ساعت ها، میان خلوتِ آرامِ خیابانِ خسروی روبروی باب الجوادش اذن ورود می خواندی و در میان ازدحام هوای مه آلود صحنِ جامعِ اش بخارِ داغِ نفس هایت در سرمای متراکم هوایش اشتیاق شیرین دیدارش را صد چندان می کرد... و تو در دلِ نگاهی به گنبد و گلدسته های خورشیدی آسمانش، دوباره جان میگرفتی و هر گام که برمیداشتی یک عاشقانه را توی ذهنت مرور می کردی تا برایش بخوانی و خط به خط کتیبه هایش را زیر لب زمزمه می کردی تا از او مدام بگویی... و باز هم به یاد روزهای خوبِ در کنارش بودن، با نسیم و پرچمش عشق بازی میکردی که آقا، اگر حرفم را شنیدی پرچمت بچرخد سمت مشرقِ نگاهم...  و ذوق می کردی از این همه سکوت و حرف های رایت ِمهربانی اش در نسیمِ شبانگاهی که همه را، فقط او می شنید ...

و سحرگاه که می شد شال گردنت را تا پای چشم هایت بالا میکشیدی و به هوای پنجره فولادش از میان صحن انقلاب روی سرانگشتانِ پا می دویدی و سنگ فرش های یخ زده را تا رسیدنِ دستانت به طلایی فولادش می شمردی و بعد صورت می چسباندی در میان ازدحام آدم ها، به سینه ی گرم و آغوش مهربانی اش و انگار نه انگار که این فولادها، منجمند در این سرما... و چون طفلی خود را می انداختی میان آغوش پنجره اش، و زار میزدی بر مدارِ دلتنگی ها و روضه خوان می شدی از برای اذن کربلا و ...

ناز می کردی برای میزبان مهربانت، که من مهمانم و سفره ی تو رنگین است! از هر چه خوبی داری کم که نه، بسیار تعارفم کن تا بنوشم و کام بگیرم و راستی باز هم طلبکارت می شوم، ماجرای من و کفش هایم که یادت هست... هنوز هم دلم آنجا، جا مانده... کفش ها بهانه است و خودت خوب میدانی اصلا مهم نیست!مهم این است دلم را اصلا پس ندهی! گرچه لایق نیست اما بگذار بماند همان جا، پیشِ تو همیشه جایش امن تر است... و سرِ آخر هم  دقیقا وقتی چشمت خیره مانده به قاب ضریحِ داخل مشبک ها به اشتیاق حرف زدن، سر بلند میکردی به کاشی های لاجوردنشانِ فیروزه ای اش بالای پنجره فولاد و یه دل سیر صلوات خاصه اش را برای دلت و برای دلشان و برای هر که در یاد بود و نبود می خواندی... و دل آرام و اشک بر چشم به اجبارِ پرِ خادمانش دل می کَندی از پنجره های طلایی و می آمدی دُرست می نشستی روی اولین فرشِ مقابل پنجره و ذل میزندی به طلایی اش و هی توی دلت زیر و رو می شد و یک چشمت به بیماران خوابیده در اطرافِ طبیب بود و چشم دیگرت، رصد می کرد کبوترانی که میان سرمای زمین، کِز کرده بودند بالای پنجره و روی گنبدِ سقاخانه و میان طلایی ایوانش... بعد یک نفس عمیق می کشیدی و زیارت نامه را باز می کردی و باز هم فقط با "یس" باید حرف هایت را شروع میکردی و سه نقطه... حرف های اولت که تمام می شد؛ تازه سرِ دردِ دلت باز می شد و یاد این و آن...و سری میزدی به لیست گوشی همراه و نام ها را یک به یک مرور می کردی و از حقیقی و مجازی گرفته تا تو...

نقطه. سرِ خط می رسید و چند تا پیامک هم، وسط دلبری هایت می فرستادی برای سحر بیدارانی که می شناختی... سرمست از نگاه مهربانی اش برمی خواستی و کفش هایت را به پا می کردی و دوباره سمت سقا خانه و یک لیوان به جای هر کسی که حسرتش را داشت می نوشیدی و برمی گشتی... هنوز ایستاده بودی که نگاهت تو را می کشید به  ساعت حرم و بعد تیک_تاک زنگِ سحری و بهترین دقایق حرم... این طرف و آن طرفت، یکی نماز می خواند آن یکی غرق در سکوت، خیره شده بود به پنجره ی عشق من... و آن طرف تر، دختری چادر به سر کشیده و در خواب... یکی کنارش نشسته انگار مادرش باشد چادر را روی صورت انداخته و زلالی بلورهای اشکش در میان چروک های صورتش، اشک هایت را لبریز می کند از...

سر می بری توی کتابِ دعا و صدای مُنادی و مناجات خوانی سحرگاهی و تازه انگار رسیده باشی به جاهای خوبش بغضت می ترکد و نبضت تندتر می زند و حرف هایت می ریزند روی گونه ها...آخ که چقدر امشب سرمست شده ای از نگاهِ مهربانی اش از رئوف بودنش که هیچگاه، سیرابش نشده ای... بعدتر؛ دسته دسته و آرام آرام مردم می آیند و صداها سکوت و خلوت را برهم می زنند و خوابیده ها برمی خیزند و ولوله ای می شود میان آسمانِ شبش و سحر می گذرد و اذان می گویند و جماعت، تو را به جایی بهشتی دعوت می کنند، تا به ازایش جایی برایشان مهیا کنی برای خواندن نماز جماعت... حالا که آنجا نیستم تا این حرف ها را برایت بگویم؛ پس چون تنها انیس و النفوسی، بماند میان تو و منی که جامانده ام در حسرت رویایِ این شب های با تو بودن...

حرف دل همین...(+)

 

انیس النفوس

 

 

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۲ ، ۰۲:۴۴
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما