ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۱۰۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سکوت» ثبت شده است

خیلی ها هستند، توی زندگی آدم ها می آیند و می روند... ذوب میشوند و حل، و دریغ از ذره ای که دیده شوند... تمام بودن و عظمت و بزرگی آنها، خلاصه می شود در پشتِ خاطراتی که بعدها هر بغض کال را به اشک می رساند و عطر خیس گونه های تبدار را، در خلوتِ شبانه های تار، به التماسِ بارانی آسمان آشنا می کند... و در میان این همه رفته هایی که رفته اند، هنوز مانده عطر تو ، توی خانه، توی کوچه، توی تمام روزگارِ من...

گاهی می اندیشم، گرچه رفته ای اما هنوز که هنوز است، هست تر از تو، برایم کسی نیست، که باروم  کند و دستان دعایش تنها پناهم باشد و آغوش خیس چشم هایش نگرانم باشد... کسی مثل تو نیست... هیچکس... اما میدانی دردم چیست؟ بغض کرده ام، نه این همه نبودن های تو را ...

من سوگوارِ این همه  نبودنِ خویشم ... راستی همیشه میگفتی خدا هست...

حالا در عمق سکوت فریادم را بخوان...هستی خدا؟ من سالهاست که نیستم... بیا و از پسِ این همه دعا و این عطرهایی که بویشان مرا بیچاره کرده...؛ کمی بیشتر، هستم کن...

 

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۳۴
ریحانه خلج ...

این روزها شاید به نام نوبهار در تقویم ها ثبت شده باشد و کسی در این دلخوشی های تصنعی مردمان، منتظرِ نفر آخر، برای آمدن موعد نباشد، اما بدان بهاری که سر آغازش، بوی آتش و دَرِ سوخته و غمِ کوچه باشد و عزای مادر...

و تو نباشی و غنچه ی یاسی، در انتظار رویشِ فصلِ بهار؛ پشت دَرِ باغ هستی، در میانِ شعله های آتش عاشقی اش، نشکفته؛ پَر پَر شود... آن بهار هزار سال عید نخواهد شد که سیزدهمش را به رسم نوروزها به در کنیم ...

رستاخیز جان ما در بهاری رقم خواهد خورد که تو بیایی. و تا تو نیستی؛ حتی سیصد نفر هم باشند ما سیزده را، زیر سقف کاشانه ای به در می کنیم که؛ سقفش زیر سقف آسمان خدا ماوا دارد و نگاهش همیشه رو به خورشیدِ خسته ی پشت ابرِ آسمان ها؛ تو را می جوید، تا رسیدن آن نفرِ آخر......

 

۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۳ ، ۰۳:۱۷
ریحانه خلج ...

بهار آمد و تا چشم بر هم بزنی رفته... مثل تمام عمر، و تمام روزهای رفته و روزگاری که با ما، یا بی ما؛ روزی خواهد آمد و می رود...

امسال هم، همچون سال قبل؛ نگاه خیسم را برداشتم و با خود بردم، و در حوالی سفره ی پر از سینِ همین زمین، رها کردم. سکوت دلم، ترانه ای شد در هوای دلگشای حرم بانو، و درست در احسنِ حال، در میانِ آیینه های رخشانِ حرم و مقابل نقره نشانِ ضریحش، میخکوبِ سنگفرش های سپید کفِ صحنش شدم و در زلال دقایق تحول سال؛ بر حولِ محور وجودش طواف کردم و قلب شکسته ام را نشانش دادم و گفتم به تغییری که در تدبیر اوست، راضی اش کن... و غرق شدم در اوجِ نگاهِ آسمان و در تزلزل گونه ها، و از پی گرمای قطراتِ بلوری که در برق چشمانم بود، سینِ سکوتم را چون رازی سر به مُهر، برایش شکستم و قطعه قطعه کاشی دلم را کنار هم چیدم و فقط و فقط، در زمزمه ی لب و جان ، آشکارا و نهان، تو را بی نهایت آرزو کردم و دیگر هیچ...

 

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۳ ، ۰۳:۳۹
ریحانه خلج ...

با دنیا غریب شدن در غربت زمین، تلخ است؛ و از آن تلخ تر، غریبی در آسمان... این روزها گویی تمام مرزهای روشن آسمان را با سیم های خاردار؛ پوشانده اند و بر مدارِ آبیِ عاشقانه های خصوصی، مین بی تویی کاشته اند! دیگر خبری از گره گشایی های گاه و بی گاه جمعیِ اهل زمین نیست، آنقدر که گویی با کاروان همراه شدن و عزم "تو" کردن، ناشدنی شده و در این میان از آغازِ خواستن های زبانِ زمینی، به سمت تو، تنها دری که گشوده مانده به سوی آن قطعه آسمانیِ بدون قفل، فقط راهیست که در آن، باید دل صاف کرد... و چه خوش گفت سید مرتضی که:زندگی انسان، تمثیل آن مسافریست که از خانه موقت و ناپایدار به سوی مستقر ابدی خویش بار می بندد. پس اگر این خانه ها خانه های مجازی اند و ما مسافران در کوچ، دیگر چه جای دل بستن و حسرت بردن...

و این روزها که می گذرد، حسرت میخورم... حسرت تویی که دل نبستی و رختِ قرار از این دنیا بر کشیدی و آنقدر سبک و رها در دلِ آسمان سُکنی گزیدی که، رشک فرشتگان شدی...

این روزها که زمین در بهاران هم عطر و بوی بهشت ندارد و روح انسان، در کالبد خاکی دارد جان می کَند و گویی برای بودن در جمع راهیان تو، و برای اثبات عشقِ حقیقی در این خراب آباد، فقط باید جان داد نه دل... آدم هایی هستند که دیگر روی زمین، حتی جایی برای کشیدن نفس های آخر هم ندارند و آنقدر تاب و قرار از کف داده اند؛ که تنها دلیلِ آخرین جرعه نوشیِ ایشان بر خاکستر زمین، این است که بمانند و بلورِ دل و جانِ جلا یافته خود را، با عشق بر بستر آسمان عرضه کنند تا الماسی شوند روشن تر از ستارگان و بدرخشند بر تارُک بی انتهای زمان...

و این تنها رمز هنرمندانی است که، خوب می دانند چگونه باید چنان برای تو شوند که، برای با تو بودن، هر آنچه غیر توست را، رها کنند و آنگاه بی هیچ بهانه و بهایی تنها مزدِ خوبان، شهادت را بطلبند...

این چنین است که، همگان شیدایی ایشان را، گواه خواهند گرفت و اعتراف خواهند کرد که فقط اندکی هستند که هنرمندانه در زُمره ی خوبانند و در این دوران بی هنری های محض عالمیان، نه به زبان، که به دل، رمز و رازِ این هستی ابدی را از آن خویش کرده اند و چنان دلبرانه و لطیف، گوی سبقت را از بهشتیان ربوده اند که، وقتی در اعلیِ علیین پر میگشایند چون معجزه ای رشک عرشیان و فرشیان شده اند، و چنین است که خداوند مقرّبترین بندگان خویش را از میان عشّاق بر می گزیند که گره کور دنیا را به معجزه عشق می گشایند... سید مرتضی آوینی

+به بهانه شهادتِ تازه شهید امر به آسمانی شدن و نهی از زمینی ماندن انسان ...

۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۳ ، ۰۳:۳۶
ریحانه خلج ...

سال هاست ما از زمین خسته ایم! و به آمدن باران از آسمان، دل بسته ایم!

تو که نه زمینگیر، و نه اسیری... تو چرا از دلِ آسمان سیری؟

با توام قاصدک، همان بالا، نرسیده به زمین، در میانِ اندوه مه آلودِ غربت،

چرخی بزن، و در هیاهوی بی وزنی؛ در آن سوی هستی،

درست بالای محراب آبیِ افلاک، بی خیالِ آمدن به خاک،

سبک و آهسته، چنگ بزن بر رازِ بودنت و در بی خبری بمیر...

نیا و بر کاشی فیروزه ای آسمان نقشی نزن...

و ما و این همه انتظار را، سرگشته ی چرخش روزگارِ بی اویی مکن...

نیا و شمارشِ ثانیه ها را به رخ سال های رفته و سال های در راه، مکش...

کمتر این عقربه های خسته را مرور کن! بگذار زمان، بر مدار رویاییِ ساعتِ آمدنش متوقف شود...

بگذار در خاموشیِ زمین، بغضِ کال هستی، از گلوی خسته ی آسمان، آذرخشی شود بر تمامِ جهان...

و خون ببارد از چشم های منتظرِ خستگان...

قاصدک، با توام...می شنوی؟گرچه گویند عید در راه است،

اما من به راه آمدنت، هنوز اسپندی دود نکرده بودم که اسفند ماه هم، دود شد و بر هوا رفت...

پس لطف کن، اگر خبر خوشی از بهار نداری؛

و یا چون لحظه ی خواندن غزلِ وداع با ماه دوازدهم؛ تو هم، قصد باریدن نداری،

بی خبر از او، نیا...

 

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۰۲:۴۰
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما