با سپیدی کاغذِ دلـــــــــم،
عشق بازی جانانه ای خواهم کرد...
اگــــــر...
در جان کلماتی که از قلمم می تراود،
فقط چند قطره، از جوهر عشقت را بریزی...
با سپیدی کاغذِ دلـــــــــم،
عشق بازی جانانه ای خواهم کرد...
اگــــــر...
در جان کلماتی که از قلمم می تراود،
فقط چند قطره، از جوهر عشقت را بریزی...
دوباره به اذن نگاهت، دلم را دخیل بسته ام…
چقدر دور است چشم از رُخ ماه تو، و دلم نزدیک مهربانیت…
انیس النفوس دل ها…
ساده بگویم غزال وحشی دلم هوای ضامنش کرده…
به نگاهی، ضمانت کن این صید در بند صیاد را…

آدمها هر کدامشان یک کتابند... کتاب های قطوری پر از نوشته های تلخ و شیرینِ یک عمر زندگی... کتاب هایی که تا نخوانی، باور نمی کنی برخی هایشان چقدر قشنگند و ماندگار... و بعضی هایشان لبریزند از کلمه و حرف های نزده ی ناب... و گاهی هم اندکی در میانشان پیدا می شود از آن کتاب هایی که؛کم حرفند و کوتاه نوشته،و اما باز هم زیبا...
این روزها که در سکوت افکار خویش، غرق شده ام و مدام و بی هدف، مسیرم را با قدم زدن های طولانی، وتجربه بیخیالی طی می کنم، می بینم حس بدی نیست کمی هم بی تفاوت بودن به همه چیز و ...، در اوج این بی تفاوتی ها گاهی فرو میروم در دلِ یک نوشته ی بلند و بی انتها؛ بعد تا آخرش می روم و باز می گردم و دوباره از نو، کتابی دیگر به دست می گیرم و آرام ورق میزنم، تمام ورق های صاف و تا نخورده ای که شاید تا بحال هیچ کس نخوانده... در میان کتاب های اطراف ما و همان آدم های کاغذی ذهنم، هر روزی که پرسه می زنم خوب می نگرم و چیزی که مرا می کشاند به سمت خواندن تک تک آن ها؛ حرف های نگفته پارورقی هایشان است...
انگار این حرف های همیشه ی همه ی آدم هاست، حس میکنم از هرگروهی که باشند بدون پا ورقی معنا نمی گیرند...
این نوشته های کوچک و خیلی ساده ی بعضی کتابها، گاهی دل آدم را وسوسه می کند تا برای زمینه ی کتاب زندگی دلش پاورقی بنویسد، ار آن پاورقی هایی که انگیزه می شود برای پروازهای رویایی، با معیارهایی از جنس زمین، اما با وسعت آسمان...
در خطوط غریب پایین هر کتاب، این پاورقی های کوتاه و بلند است که رازگونه آدمی را هوایی می کند تا، برخی جملات را پر رنگتر بنگرد، و آنها را چندین مرتبه بخواند... فکر می کنم این اشتیاق و حکایت غریب و شاید دلنشینِ عشق هر پاورقی، نکته ی لطیف نگاه خدا به کتاب زندگی تمام انسان هاست... این پاورقی های بعضا به ظاهر شاید تک خطی باشند اما، حجمی عجیب و عمقی بی نهایت دارند. و گویی بار تمام صفحات تنهایی آدم ها را بدون هیچ منتی به دوش می کشند...
این روزها فهمیده ام که تنها طراوت خوشایند یک آدم، از عطر همان پاورقی است که، به نام عشق در کتابش همیشه ماندگار و جاودان باقی مانده... خدایا پاورقیِ عاشقانه ای برایم رقم بزن...
گاهی وقت ها، شبی سخت می گذرد و انگار به سحر نمی رسد...
و شاید امشب، از آن شب هاست...
از آن شب هایی که بی تو در عمق ظلمت ها، تمام فرشتگان زانوی غم در آغوش گرفته اند...
و دل ناکام ما هم، بی تو در جستجوی گام های عشقت،
شام غریبانی دگرباره را در کویر داغ و تفتیده جهنم دنیا، طی می کند...
و گویی بی تو تا ابد، سحری در پی این شام های غربت ما نیست...
راستش را بخواهی، آتش شعله ورِ دلتنگی هایِ دل بی قرارِ من هم، امشب سخت زبانه کشیده...
و من در دل تار امشب، بی چراغ؛ آمده ام...
آمده ام، تا در کنار تمام آنهایی که چشم انتظار تو،
غریبانه تقدیری سرشار از بیداریِ قدر را طلب می کنند،
بنشینم و با تمام بار سنگین گناهی که بر دوش میکشم سر به زیر انداخته و اعتراف کنم،
به تلخی روزگار نبودنت ...
و بلند بلند، بغض بی تویی ها را گریه کنم...
تا شاید، تــــــــــــو نگاهم کنی...
امشب هم سخت محتاجم به مُهرِ مِهر نگاه تــــــــو ...
اصلا بگذار امشب فاش از این احتیاج غریب بگویم، نه مُهری می خواهم و نه مِهر نگاهی...
فقط تو را، خودِ تو را می خواهم ای عشق...
سال هاست که بی تو، شب ها سحر نمی شود...
نمی آیی؟؟؟

قدر است... دست هایم را می کشم به سینه ی تفتیده ی شب های داغ آسمان تابستان... و التماس می کنم به خشکی چشمانی که سخت شده اند... و از دل ستاره های دور دست، قدری می طلبم برای الماس های اشک... می دانی گاهی در دل شلوغی ها می توان تو را یافت و گاهی در عمق تیره ی سختی و تلخی و تنهایی...
پرنده ی خسته ی وجودم، اینک در انتهای کوچه ی تنهایی، بر اوج آسمانت نشسته و با بغضی عجیب دلگیر، منتظر نگاه توست...
تویی که برایت فرقی نمی کند در کنج یک خانه با تو نجوا کنم و یا در حرمی امن، صدایت بزنم... تویی که دلشکسته ی گناهکارتر را بیشتر پاسخ میدهی... آمده ام اعتراف کنم به خستگی و دلتنگی و یه عمر گناه... از تو می خواهم بیایی و دستان خسته ی مرا بگیری به لطف، و از سر رحمت همیشه ات، بار سنگین این دوش خمیده ام را برداری و مرا رها کنی، تا بار دیگر پر بگیرم به سویت... و خودت آرامم کنی به نگاهت، که جز خانه ی مهر تو، خانه ای نمی شناسم که صاحبش را بخوانم برای مرهم گذاردن بر درد های بی نهایت و ترمیم پر و بال و دل شکسته ام... و سخت ایمان دارم که این بار هم، نگاهم می کنی...