به گمانت این روزهای تلخِ تاریخ و این آسمانِ ابری و شهرهای مه گرفته و لبریز از اندوه را بعد از تو پایانی هست؟ همین شب های بی سامانی را می گویم که بر جهان می گذرد و قرن هاست آرام آرام؛ کاروانِ عشق را به مسلخ اندوهِ جانکاهِ عالم می خواند. آیا این شب های دیجور، سپیده ی سحرگاهی دگرباره را خواهند دید... و یا در روشنای خورشید؛ نوای مرغ عشق را در صبحی تازه خواهند شنید؟
می اندیشم در این روایت پر بغض، حتی از پسِ عطشی هزار و چهارصد ساله، اگر خوب گوشِ جان، فرا دهی به صدای دلِ دنیایی که بعد از تو، همچون ویرانه ای گشته و مردمانش آواره ی حسرتی خاموشند، خواهی شنید، نوایِ نایِ بریده و حنجرِ خونین امامِ عشق را، که هنور که هنوز است، جهانی را که غرق در طوفان جهالت و فناست، با چراغ روشن عاشقانه هایش به هل من ناصر عزتمندانه، فرا می خواند و همچنان در میان ضجه ی عجزِ عالمیانِ دل و دین باخته، در انتظار لبیکی از سر عشق و سرسپردگیست...
هان دل خسته، خوب گوش کن! آیا تو هم می شنوی؟ این نوای عشقی است که در نیستان عالم پیچیده و جهانی را اسیر خورشیدی بر نِی کرده است... و روزگاریست که عالمی، مستان و خیزان بر گردِ آن نِی طواف می کنند و در حطیم دلربای روضه های جانسوزش سکنی گزیده اند و در همه عمر جز زیر بیرق عشق او، سر فرود نمی آورند و در ازدحامِ این جاودانگی ِ رازگونه، گویی هر ثانیه او بر سرِ آن نــــی سماعی عاشقانه، را با زمزمه ی قرآن+ زنده میدارد و در هر دمِ این نجوای ملکوتی، عاشقانش را به زنجیر ابدی عشقی می کشاند که در آن زنجیرِ شوق و ارادت، احدی طلب رهایی ندارد... راستی خودت بگو، چگونه تاب آورم این همه عشق و دلتنگی را بی زنجیری که مرا از دست تو افکنده باشد به شیدایی...؟