ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۲۳۷ مطلب با موضوع «دل نگاره» ثبت شده است

نمی دانم انگار روبروی آینه نشسته باشم او گفت و من می شنیدم... تمام حرف های دلم را انگار کسی مقابلم نشسته بود با چشم هایش واگویه می کرد...راستش را بخواهی یک وقت هایی حرف هایی به دلت سخت می نشیند و دلت را درگیر می کند و با خود می برد تا...

می گفت: شاید "دوستت دارم" از آن حرف هایی باشد که هر وقتی می شنوی تازه است و بی اندازه گفتنش تو را خسته نمی کند. گفت و گفت و گفت...

اما من هنوز هم دارم فکر می کنم آن حس خوبِ شنیدن، بی ربط نیست با حرفهای نگفتنی... حرف هایی که روزها که هیچ، شاید سالهاست که منتظری تا بشنوی، این حرف ها اصلا جنسش فرق می کند... روح انتظار را در آدمی متجلی می کند و همین تردید و در گیر و دار ماندنش، یک دگرگونی دلنشینی دارد که بسیار خوشایند است. اینکه آخرش یک روزی، یک جایی؛ به یکباره بندِ دلت پاره می شود و گوش هایت می شنود آنچه را منتظرش بودی و بی دریغ چشم هایت می تواند شاهد رویایی باشد که محقق شده...

شاید این ها همه خود شیرینی خاصی دارد وصف نشدنی و نگفتنی ... اما خوب که فکر میکنم انگار سالهاست من منتظر آن روز نشسته ام و شاید آن روزگاری که در انتظارش تمام دقایقم را سپری کرده ام بسیار نزدیک است... اما حس می کنم فراموش کرده ام! کسی و یا چیزی بسیار نزدیکتر از رگ گردنم* او در من زندانی شده... منی که عشق ثانیه به ثانیه اش را نمی بینم و در محبس تن گناه آلودم گرفتارش کرده ام ... راستی حالا که خوب می نگرم فهمیده ام این ندیدن عشقت به خاطر دوری من است از تو...

چرا هرچه نزدیکتری دورتر می بینمت؟ می دانم چون به بودنت عادت کرده ام و دردهای خود را به عشقت درمان نکرده ام... همیشه در جستجوی چیزی دور در انتظار بوده ام غافل از آنکه انقدر نزدیکی که از تو دوری نتوان کرد... فکر می کنم قاصدکی زیبا در راه است و خبر بخشایشت را آورده و وقت آن رسیده صدایت را بشنوم و این بار من بگویم "دوستت دارم" ... راستی حتما تو هم سالهاست منتظری تا ناگفته های مرا بشنوی و ...بماند میان من و تو...

*نحن اقرب الیه من حبل الورید...
و ما به او از رگ گردن نزدیکتریم  ... سوره ق

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۲ ، ۰۱:۴۹
ریحانه خلج ...

این روزها به شدت خسته ام از شکستن ها...از تردیدها...از...از خودم خسته ام...از حرفایی که از گفتنش همیشه ترسیده ام ...و می ترسم باز هم دیر شود و من دیگر هرگز فرصتی برای گفتن حرف های تازه ام نداشته باشم... می ترسم دوباره متولد شوم و این راه های اشتباه را تکرار کنم...

می ترسم دیگر در مسیر بودنم رقم نخوری... می ترسم مرا به خود واگذاری...* دلم می خواهد هر روز، هزار بار فریاد بزنم و درخت دلم را پیش رویت بگیرم و بگویم نگاه کن؛ شاخه هایش خشکیده و برگهایش ریخته... و انار سرخ دلم ترک برداشته و دانه های عاشقی اش سخت فرو ریخته... دلم کمی هوای روشن تو و بارانی ناب می خواهد... راستی درخت دلم را، با باران نگاهت سیر از آب می کنی...

*اَللّهُمَّ لا تَکِلْنی اِلی نَفْسی طَرْفَهَ عَینٍ اَبَداً؛
خدایا مرا به اندازه یک چشم به هم زدن، هرگز به خودم وانگذار...

 

 

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۲:۳۸
ریحانه خلج ...

سوزن عشقت را به دستان لرزانم میگیرم و نخی تیره رنگ جلوی چشمانم خودنمایی می کند... آرام نگاه خسته ام را می دوزم به روزهای پرخاطره ی بودنت... یاد تو و خاطراتت تمام دل و جانم را گرفته است... دارم شکاف هایی را که از روزهای نبودنت در دلم ایجاد شده آهسته آهسته رفو می کنم...

با خودم می گویم کاش بود و مثل آن روزها، دست دلم را میگرفت و هر دو با هم دلتنگی های خاموش روزگار را مرور می کردیم از غم های انباشته شده بر روی دلم می شنید و تمام اندوه سینه ام را بر شانه هایش می کشید... و من باز بال می گشودم و رهاتر از همیشه در طول زمین قدم برمی داشتم...آخ که چقدر دلم تنگ شده برای آن روزهایی که بودی و من بدون هیچ خیالی خود را در آغوش کارهای روزمره می انداختم ...می رفتم و می رسیدم و اوج می گرفتم اصلا راه و رسم پریدن را از خودت آموخته بودم...

اما هرچقدر هم حسرت بخورم تو باز نمی گردی... حالا انگار سال هاست که رفته ای و من هر روز سفر می کنم به اقیانوس خاطراتت و امواج پر تلاطمش به قطعه ای از جزایر مهربانی ات می رسم و باز هم تو را مرور می کنم بی آنکه باشی...

 

دل من

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۲ ، ۲۳:۲۸
ریحانه خلج ...

این روزها هر چه بیشتر لیلای خسته ی درونم را می نگرم، تو را کمتر از همیشه مجنون می بینم... نمی دانم مشکل از نگاهِ لیلایی من است، یا تو آن مجنون همیشه ی من نیستی؟

هر چه که باشد، اگر من آن لیلای روزهای خوبت نباشم، اما یادم نمی رود که تو، همان مجنونی هستی که گفته ای همیشه دوستت دارم لیلای من... این دوستت دارم هایت محال است فراموشم شود... حتی وقتی مایوس و دلتنگ می آمدم کنار خیمه ی سرشار از  آرامش تو، تمام مهربانیت را نثارم می کردی و می گفتی از هر کجا ماندی و رانده شدی باز هم بیا در آغوش خودم...و بدان اینجا مجنونی همیشه منتظر توست...

مجنونی که درس جنون را به همه عاشقان بیابانگرد می آموزد و همه ی دلشکستگان وادی شور انگیز عشق، را دلسوختگی مدام میدهد...و در ضمیر پاکشان بذر مهربانی می کارد...

می خواهم اعتراف کنم می دانم این سالهایی که گذشت هرگز لیلای خوبی برایت نبوده ام... و اما ای مجنونِ آرزویم ، در دل این اعتراف آمده ام بگویم تازه فهمیده ام که هرگز تنها نمی توانم! باید دستم را بگیری و بکشی تا برسم به صحرای عشقت، آنجایی که هزاران لیلا چون من در انتظارِ نگاهی از از سر شوقت، سر بر سجده گذارده اند تا شاید روزی به خیمه گاه خاص خودت بخوانیشان... آنجا که مقربانت را جمع کرده ای و هر روز نهال عشقشان را خودت با دست های مهربانت آب می دهی...

می دانی خیال می کنم وقتش رسیده است و باید از خویش بگذرم... اما از دوست داشتن تو، نمی توان گذر کرد این دوست داشتنت را به دنیا نمی دهم... خودت گفته ای: هرگز به مقام نیکوکاران و خاصان نخواهید رسید... مگر از آنچه دوست می دارید، بگذرید ... 92/آل عمران

شاید امسال باید لیلایی دیگر بسازم از خویش...از آن لیلاهایی که دلشان سر به هوا نیست و در پی دل، هواییِ کوی مجنونی دیگر، جز تو؛ نمی شوند...

 

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۲ ، ۱۷:۳۰
ریحانه خلج ...

سال نو نرسیده کهنه شد! و باز هم تکرار روزها و روزمرگی دل ها...این روزها میخواهم از حبس نفسی که در سینه ای تنگ، گلوگیر شده گلایه کنم... این روزهای بهاری که هوا دلبرانه عطر خوش شکوفه را تقدیم روزگار ما می کند و ما شاید آرام آرام، در طراوت و خرمی بهاران، نخوت زمستان را به فراموشی سپرده و دل به رویای سالی نیکو بسته ایم...اما محال است، سرمایی که بر جان های خسته نشسته، بدون گرمای گذر زمان رفع شود... عبور از یخِ روزهای تلخِ سال های قبل، تنها زمانی قابل اعتناست که برای سالی در پیش رو طرحی نو بیاندیشیم...

 

بهار ارزو

 

سالها پیش، همان روزهای خوش و ناب کودکی وقتی ترنم لطیف بهار در دقایقم جاری می شد؛ می دانستم امسال سال بهتری خواهد بود... بدون اینکه کاری متفاوت انجام دهم؛ آن سال بهتر از سال های قبل می شد... شاید آن روزها تنها تفکر خوب بودنِ سال نو می توانست سالی خوش را برایم رقم بزند و اما این سال ها، دیگر مثل روزهای کودکی هایم شاد و خوب نیست... دیگر این "من" دیروز بزرگتر شده و حالا می فهمد این خوبی های دیروز هم شاید به خاطر همان کوچکی خیالش بوده... می خواهم بغض چندین سال دلتنگی هایم را، امسال با همین بهار دور بریزم و در این سال نو، خوبترین سال عمرم را تجربه کنم...رسیدن هر بهار پس از مرگ زمین و گیاهان و انجماد نشان می دهد که هیچ چیزی غیر ممکن نیست ...

کسی چه می داند شاید امسال همه ی آدم های روی زمین به آرزو هایشان رسیدند... میگفت: آرزو دارم خدا تمام آرزوهای انسانها را اگر به صلاح آنهاست برآورده به خیر کند... فکر می کنم همین کافیست که فقط او به آرزویش برسد... حالا که فکر می کنم او خود هم آرزویی بلند است... و من هم امسال چقدر آرزو دارم...

تا دیروز فکر می کردم آرزو داشتن خوب نیست اماحالا فهمیده ام وقتی می توان آرزویی داشت به وسعت تمام آرزوهای بشر، می اندیشم آرزو و خواستن های عمیق یعنی باور اینکه می توان رسید؛ و اینجاست که آرزو می تواند راهی برای تجلی حقیقی وجود آدمی باشد... لازم نیست آرزویت انقدرها بلند و دست نیافتنی باشد که خودت نا امیدانه به آن بنگری... کافیست آرزو کنی و بخواهی تمام خوبی ها و این دور نیست وقتی... وَ قَالَ رَبُّکُمُ ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۲ ، ۱۴:۲۸
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما