ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۲۳۷ مطلب با موضوع «دل نگاره» ثبت شده است

نگاه به نامحرمان تیری است مسموم از تیرهای شیطان.هرکس از ترس خداوند چشم خود را از نگاه حرام باز دارد، خداوند ایمانی به او عطا فرماید که شیرینی آن را در قلبش حس کند...رسول خدا صلی الله علیه و آله

 

روایت اول...

آرام توی هوای گرم قدم بر میداشت. انقدر آرام که صدای نفس های شیطان را می شد به وضوح شنید...کمان را برداشت تیر اول را رها کرد نزدیک و نزدیکتر شد انقدر که به پاشنه ی بلندِ کفش قرمزش برخورد کرد انگار پشت پا خورد باشه یه لحظه کفش از پاش درآمد و کف پای بدون جورابش روی آسفالت داغ کوچه کشیده شد و همون وقت بود که حس کرد یه ده سانتی به زمین نزدیکتر شده! نشست تا کفش را دوباره به پا کنه، ناگهان دستش به زمین خورد و با یه حرکت ناگهانی چنان با سرعت از حرارت آسفالت داغ خودش را جدا کرد که متوجه تیر دوم نشد... با خودش گفت به من چه انقدر هوا گرمه!! اصلا چرا هر چی سختیه باید برای من باشه! مگه فرق من با اون ادم نما چیه که نمی تونه جلوی چشم های ناپاکش رو بگیره... اینبار تیر دوم هم خورده بود به هدف بدون هیچ دردی...

تیر آخر را برداشت خیلی محکمتر از قبل زه را کشید هدف را نشانه گرفت... لحظه آخر بود که شیطون دید دستی روی شونه اش سنگینی میکنه آروم برگشت ببینه کیه... دخترک کمان را از دستش گرفت و با قدرت تمام به سمت خودش نشانه رفت...

وقتی دست های لطیفش رو با اون ناخن های بلند و کشیده گذاشت توی دستهای پسرک... دیگه آخر خط بود. تیر خلاص از چله ی کمان رها شد و شیطان لبخندی زد و ناگهان دمای هوا هزار درجه گرمتر شد...

 


 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۱ ، ۰۱:۵۸
ریحانه خلج ...

چقدر با خودم این روزها حرف زدم و ننوشتم شد این همه حرف!

باز هم رسیدم نقطه . سرخط  _____________ اینجا باز همان خانه توست...

حالا همه ی حرف های نگفته را مثل جوهری پاشیده بر انبوهی سپیدی مچاله میکنم و این صفحه را سرخ و سیاه می نگارم... فقط قول بده دل نامه ام را بخوانی... اصلا قول هم نمی خواهد میدانم حرف های مرا میشنوی و وقتی سکوت میکنم صدایم برایت آشناتر میشود...هر وقت می نویسم چه خوب و چه بد!! اصلا حرفهای دلتنگی که بدی ندارد... ماجرای پاییز را که میدانی؟رنگ برگ ها و جدایی برگ با وزش ساده ی نسیم عصرگاهی...همه را بار ها دیده ای... همه نغمه رفتن می سراید و فانی بودن را به رخ میکشد...با چشم های خاموشم هزار بار مشق کرده ام همه میرویم... خیال نکنی باورش نکردم!... حالا برایت می گویم دقیقا میدانم میانه ی میدانِ دنیا، حیات هم، پاره وقت است! ...آن هم به وقت عدم...کسی برای ابدیت نیامده... خب ماجرا تمام شد... به خودم قول داده بودم زیاده نگویم که از حوصله خارج شود... اما اصل حرفم را باز نزدم... خیال نکنی از تنهایی شکوه می کنم ...نه تا خدا هست که دردِ تنهایی نیست... اصلا خودت کِلکِ خیالم را پرواز بدهی کار تمام است... پس اعتراف می کنم توکل که همانا اعتماد به توانایی توست در من تحلیل رفته...گفتند معترف که شدی دوباره آغاز راه است... سخت است که بدانم تـــــــو در منی و من بی تــــــــو... با من بمان... همین...

 

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۱ ، ۱۵:۴۴
ریحانه خلج ...

دیده ای موجی بگیرد و صدای خفته ای ناگهان تمام حنجره ی زخمی دلی را بگشاید... حالا منتظر باش، فردا که نیستی باز، تولدی دوباره باشد و پنجره ی حنجره ای گشوده شود... راستی میدانستی گاهی نبودن هم می شود عین متولد شدن و بودن؟ آن هم نوعی خاص سرشار از بلورهای روشن چشم... چند وقتی است دیگر تو را بغض نمی کنم تا برسی به اشک... همان جا ساده و ساکت؛ نشسته ای کنار قابی از گل...و من نگاهت میکنم و بی اینکه بغض کنم! و اندک اندک خیره میشوم به خاطرات بودنت...و به آینه ی مکدر روی طاقچه ی عادت می نگرم و شمع هایی که در دستم یخ زده را، در آستانه ی نگاهت روشن می کنم تا با تو حرف بزنم... راستی امروز هم که تو نیستی باز! برنمی خیزی؟ برای با تو بودن، آمده ام...آمده ام بگویمت... نیستی، اما تولدت مبارک...

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۱ ، ۰۲:۰۳
ریحانه خلج ...

آنقدر حرف دارم که تمامی ندارد این ... نقطه هایم.

اما...

تو بگو چرا کم حرف شده ام؟

سکوتِ من زاده نیاز است...

بی تــــــو مرا رازی نیست...گویی عمریست بی نیازم...

راز و نیازم همه تـــــــــویی ای عشق...

 

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۱ ، ۱۶:۱۳
ریحانه خلج ...

باز هم یک روز بی تــــو بودن، دارد آغاز میشود و من...

سخت سردرگم و پریشان این بغض های نفسگیرِ پاییزم...

و چه رنجی تلختر از بی تــــــو بودنم؟

نفس بده تا تو را صدا بزنم...

 

 

کبریای توبه را بشکن ، پشیمانی بس است
از جواهرخانه ی خالی نگهبانی بس است
ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد ! مسلمانی بس است
خلق دلسنگ‌ اند و من آیینه با خود می برم
بشکنیدم دوستان ، دشنام پنهانی بس است
یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد
هفتصد سال است می بارد! فراوانی بس است
نسل پشت نسل، تنها امتحان پس می دهیم
دیگر انسانی نخواهد بود ! قربانی بس است
بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می کنیم
سفره‌ات را جمع کن ای عشق ، مهمانی بس است !
فاضل نظری

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۱ ، ۰۱:۵۸
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما