ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۲۳۷ مطلب با موضوع «دل نگاره» ثبت شده است

 

از قلم به دست گرفتن تا نگاشتن از دل_ هزاران فرسنگ راه است، راهی که تو آن را تا آسمانها پیمودی و من، در آرزوی قلمت همیشه تو را جستجو میکردم...

قلم تو صاحب اسراری بود که سرانجامش به اشتیاقی می رسید که همه در آن نور بود و غیر از نور هیچ نبود... قلمی که فتح خون نگاشت و منزل به منزل در وادی حیرت با حسین علیه السلام همراه شد...

قلمی که حسرت ماندگان را، در روایت فتح می نگاشت و در آرزوی پرواز بال، بال می زد...

قلمی که با دستان تو، به جوهر عشقت جاودانه شد...

قلمی سرخ از جنس پی پایان ترین، واژه های ناب هستی...

قلم ناب انسان آفرینی و تجلی لبخند آبی خدا بر دستانی سترگ...

قلم تو، مرکبی داشت به وسعت دریایی دلت و شیواترین گلواژه ها را وقتی به تصویر میکشید که تو در آغوش خداوند آزمون اخلاص می دادی...

جوهری از وجودت را در هم آمیختی، با زلالی نگاهی که در آن آینه ای نهاده بودی، به بی اندازگی بلندترین نغمه های آفرینش...

و قتی من به اعجاز قلم تو ایمان آوردم که دیگر این صفحات خاکی در برابر فصاحت قلم افلاکی تو کم می آورد...

دستانم را بر سنگ صبوری کشیدم که، وعده وصلی که در سینه ام نهان بود را، شنیده بود...

و من بر آن سنگی بوسه زدم که از آن نجوای رهایی می شنیدم و خاکستر وجودم به تمنای اندک جوهری از عشق نهفته در قلمت چون ققنوسی بال و پر می گداخت تا رهایی...

 

که اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر...

 

http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1390/1/17/88741_610.jpg

 

+ به بهانه ی آرزوی دل... اینبار بر سر مزارت زنده شدم...

 

 

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۰ ، ۰۱:۰۶
ریحانه خلج ...

دیوانگان خسته بین،
از بند هستی رسته بین،
در بی دلی دلبسته بین،
کین ،دل بود دام بلا ... (مولانا)


دل سپردن به غیر تو عاقبت دل را اسیر می کند... دلی که برای غیر تو شود، در حصار پیله باقی می ماند و  پروانه شدن، در اندیشه اش می میرد... هجران که نصیب شود طعم پروانه وار زیستن را هم به فراموشی می سپاری... و این آغاز از یاد بردن پرواز  و رهایی از پیله ی سختِ تن است... و اگر پروانگی را نیاموختی در نهانِ پنجره ای در دوردست ها خواهی مُرد ...

این بار در ایوان کوچک دلم دست گذاشته ام بر روی شاخه ای نازک، که توانش را برای تحمل دردها بسنجم... اگر نشکست و استوار ماند برای پریدن همان شاخه را نشان میکنم...چونان که نهال تن فرسوده ی غم را در عزلت نتوان تاب آورد... خاکستر وجودم تو را فریاد می زند در این همه درد... باید تو را دید و تو را خواند تا در اجابت دل آرایت اندکی آسود از جفای دوران...و من چقدر خسته ام از این همه حرف و این همه ... بگذریم... که وقتی تو هستی باید گذر کرد از هر چه تلخی و تاریکی و دلتنگی است... فرصتی نیست تا شرح پریشانی عرضه دارم که تو بصیر و خبیری... و آگاهتر از تو بر احوال دل کیست؟ شرح دل و اندوهش بماند برای لحظه های تاریک و حاموشی که تو فقط در آنی و لاغیر... تا باز از دلم بگویمت بماند بین من و تـــو رازهای این روزگار تلخ...

 

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۰ ، ۰۲:۳۷
ریحانه خلج ...
 

درست شب یلدا بود، بعد از انفجار؛ واژه در واژه دراز کشیده بود رو به روی محراب دلش... در هر واژه تو را میخواند و قرص ماه را می نگریست و در آن روشنی اش از تو نگاهی می طلبید از برای بوی خونی سرخ... یادش افتاد سری جدا بر سر نی هم تو را می خواند... بغضش در گلو می شکند... بیاد شب یلدای حیاط خانه کوچکشان کنار حوض افتد، مادر سبدی سیب سرخ ریخت بر آبی روشن... باز هم دست راستش را بر سینه کشید خون را بویید... چشمش به قمقمه ماند، یاد سقا افتاد که نگاهش به خیمه بود تا... آرام خیز برداشت و اما نتوانست هیچ حرکتی کند... خار بیابان کتف چپش را خراشید، دید دستش هم سر جایش نیست به یاد خواهر کوچش افتاد که وقت وداع گفت دست بده قول دادی برایم عروسک بیاوری... چشمش سیاهی رفت و دلش افتاد در خرابه و سه ساله ای که... رو کرد به ستاره ای که سو سو میزد بر لب حمد جاری ساخت و قنوت خواهری صبور را بیاد آورد... وقتی چشمش را به قطعه ای جدا شده از پیکرش دوخت نگریست که پوتین به چشمش آشناست... چشم برداشت و نگاهش او را به همان صحرایی کشاندکه اربا اربا شده ای در میان عبا بود......خون بالا آورد و ناگهان راه حلقومش بسته شد، داشت نفسش بند می آمد که سپیدی و نازکی گلو و تیر سه شعبه را بخاطر آورد... دیگر طاقتی نماند و ... شهید شد...

 

 

 
محراب
 
خون دل نوشت...

+ نمی دانم چرا این روزها رویا پردازی ام قوی تر شده حس میکنم شاید روحی نو در من در حال حلول است شاید هم... هرچه هست باشد... این تراوشات ذهنی ام خراب جایست که بلد نیستم برایش روضه خوان شوم فقط داستانی نگاشتم...

 

 

۱۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۰ ، ۰۲:۴۰
ریحانه خلج ...
بهانه میدانی چیست؟
دلت که سر وعده برسد و جا بماند فاجعه رخ می دهد ...
چند روز دیگر همین حوالیِ دلت،
انفجاری رخ میدهد به وسعت یکسال حسرتی که روز شمارش از وعده خواهد گذشت...
 حساب و کتاب دل که دست تو نیست مثل بهانه گیر شدنش...
اصلا این دل کی برای تو بوده که حالا به نام خود زدی اش؟
یادش بخیر بار اول رویا بود و یک پرواز...
شاید به وعده وصل دوباره ات، دست کشیدم از مشبک هایی که دل بدان گره زده بودم....
این روزها حال دل خوب و بد سرش نمی شود...
بوی سیب عجیب هوایی ام کرده...
به بهانه ای کلاف به دست در صف خریدارن نشسته ام...
تا نگاهم کنی...





دل شده مجنون ز آه...
بوی سیب می خواهد و تنها،
یک نگاه...

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۰ ، ۰۴:۵۶
ریحانه خلج ...
مدام بنشین حساب و کتاب کن، سراغی از خودت نگیر، تا شاید یادت برود این روزها در خودت هم گم شدی...
مگر گم شدن هم خبر می کند؟ رنگ و صدا هم که ندارد...تو از کجا میدانی گم نشده ای؟ سکوت نگار؛ که می شوی معلوم است اوضاع چندان خوب نیست... باز انگار، دست و دلت قدم می زند در کوچه های دلتنگی ... پیام می دهد صادقانه این است که، تنها آنچه می توان بگویمت به راستی ،به یادت هستم... جوابی ندارم برایش؛ جز این که پیام بدهم برایش به این مضمون که: سپاس از این که بیاد کسی هستی که خودش را هم گم کرده... میگفت خودت را دست کم نگیر دستی به قلم ببر،تو می توانی آشفته کنی دل پریشانت را به نگاره های گاه و بیگاه شبانه ات... شاید او هم نمی دانست که من در دلم جایی برای هیچ چیز دیگر ندارم، جز تــــو...
اما نگاه تو مرا بس است در این شب های دیجور... شب چراغم باش به شیدایی ات... مرا دیوانه و مجنون آن نگاه چشمان مست و شهلایت کن... از نگاه تو عطر نرگس می گیرم و بوی ناب نسیم در تو جاریست... نگاه که می کنی دلم می ریزد... زبان به لکنت می افتد و در آغوشت، انگار گرم می شوم... تو می شوی همه هستَم... همه بود و نبودم... شراره های سوزان را به سر انگشت مهرت خاموش می کنی و طعم خوش عشق را می چشانیم... در این دل شب و در اوج پریشان گویی هایم ،باز هم جستجو می کنمت... هرچه بیشتر پرسه می زنم کمتر می یابم... اما دارم خیال می کنم این من، در تو گم شده ام... شاید...


بگذار دلم به همین خیال خوش باشد،که در تو گم شده م به عشق... شاید...

 

 

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۰ ، ۰۰:۵۱
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما