می دانی؟ حسی می گوید...
باران بغض ابرها است...
و من منتظر باران هستم حتی وقتی که هیچ نشانی از نمناکی زمین و آسمان پدیدار نیست...
باید سوخت و ساخت ...
+... قرب خدا در نفی وابستگی هاست. سید مرتضی آوینی...
باران بغض ابرها است...
و من منتظر باران هستم حتی وقتی که هیچ نشانی از نمناکی زمین و آسمان پدیدار نیست...
از جوار بارگاه امام الرئوف حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) در آستانه ی میلاد بانوی مهر و آفتاب، عیدانه این پست تقدیم می شود به بهانه های معراج ...
عید میلاد بانوی آسمانی فخر تمام کائنات حضرت فاطمه الزهرا (سلام الله) مبارک...
۱.خاطرات...
می دانید... شناختن آدمها کار سختی نیست وقتی ساده باشند و بی آلایش...
وقتی مهربان باشند تو می فهمی ساختگی است یا از عمق دلشان همیشه همین طور است برای شناخت خوبان فرصت کوتاه هم تو را می برد به آسمان هفتم...
لازم نیست حتما زمان زیادی با او سپری کرده باشی وقتی همدل است صدای قلبش زیباترین خاطرات را نقش می زند ...
گاهی آدمی سالیان زیادی با انسانها زندگی می کند و هیچ نمی آموزد از در کنارشان بودن...
اما کنار برخی خوبان که باشی حتی اندکتر از اندک... و گاهی حتی در جوار خوبی هایشان هم نباشی نفس گرمشان دلت را روشن می کند به وجود خدا...
باز دلت را به دریای خوبی هایی می زنی که بی پایان است ... دیدارهای اندک و آن خلوص ناب شان جذبه ی گیرایی می شود که سالیان سال در نگاه دیگران نیافته بودی...
****
۲. بهانه...
تا امروز هزار بار نوشتی...
باران این روز ها دلم تنگ است تنگ آمدنت...
اما...
اگر نبود گوهر ناب ...
که اقیانوس است نه دریا...
که هر دریایی به اقیانوس می ریزد تا جغرافیای باور انسان بزرگترین شور حیات آدمی را در عظمت این همه روشنایی جستجو کند...
گوهر ناب اقیانوس معرفت، روزهاست برایت در ذهن مشوشم می نگارم و هر بار مچاله می کنم کاغذ سیاه شده ذهنم را، که...
این هنوز لایق تقدیم به تو نیست...
و باز از نو شروع می کنم تا برایت بنویسم...
بهانه ای را جستجو می کردم تا برایت بنگارم و چه بهانه ای بهتر از این روزها که روز توست؟
و روز عشق آسمان و زمین روز تقدیر از روشنایی آب و آیینه و روزی که در کنار تو بودم و در جوار نگاه مهربان ترین خورشیدی که در سرزمینم طلوع می کند...
خورشید مشرق هر صبح در نگاه تو و هزاران هزار چون تویی که مادرند طلوع می کند...
مهرتان بوی بهشت می دهد و دستانتان معراجی بی نهایت را ترسیم می کند...
شهد عشق به جان می ریزید تا اکسیری شود بر باورمان...
جان می آفرینید و روح بزرگ تربیت می کنید...
به پاس عشق ، دستان مهربخش مادرانه ات را می بوسم...
خواهر عزیز و دوست مهربانم سلامتی و شادی قرین همیشه ایامت باد...
+ بهانه های معراج مادر نازنینم و فرشتگان آسمانی سرزمینم بهشت نصیبتان باد...
دستی برآر و مرا برهان از غبار غم...
خراب شدنم را
تماشا مکن!
خانهی توست
که میشود ویران...
دلم خانه توست ...
...
هرگز فراموش نکن روزهایی را که برای ابد در دلم مانده ای...
و روزهایی که در پی تو بوده ام اما جز حسرت یافت نشد...
میدانم...
یکروز قلم می کشی بر صفحه سیاه دلم...
قلمی از نور ...
و روشن می کنی تمام روزگارم را ...
ای طروات عشقت، همراز نگاه بارانی ام...
با عشق می توان از تو نوشت...
و با سکوت می توان تو را فریاد زد...
تا سبز شود دلم ...
برایم ناگهان شو...
ناگهانی که مرا مسخ کند ...
و لبریز نیایشی از سر اندوه ...
اندوهی که مرا میکشاند به سمت تو...
و تو در درون تمام اندوهایی...
اندوهم را افزون کن...
که تنها با اندوه می توان زیست...
این روزگاران دلتنگی مدام پس از هبوط را...
...یک اتفاق ساده افتاد ...
همین حالا...
دلم هوای مزارشهید آوینی را کرده...
گه گاه باران بر این زمین خشک باران می بارید وقتی تو الفبای مهر را بر دلم نگاشتی...
هر آن که از او آموختم و مرا پذیرفت به شاگردی درس لطیف یاد و اندیشه ی خدا در مدرسه دنیا...
شد استادم...
بی نظیرند و بی تکرار برخی از استادان ...
انگشت شمار هستند استادان بزرگواری که در مدت اندک بی نهایت از آنچه داشته اند را به تو آموخته اند و تو هنوز بیش از پیش تشنه ی کلام و کلاس درسشان هستی... آنچه ما می آموزیم از دستان کارگشاه و قلب های مهرآفرین استادان است نه مغزهایی که پر است از کلمات گنگ و وابسته به کتاب...
و من همیشه دنبال چیزی فراتر از درس و مدرسه بودم... علم کتابهای درسی مرا شیفته نمی کرد...و فقط این کتابهای تاریخ و ادبیات بود که تحمل ریاضی را برای مدت تحصیل به من می داد... درس خواندن را دوست نداشتم اما کتاب خواندن برایم بهترین تفریح عالم بود...
این یک اعتراف تکان دهنده است... شب امتحان تنها شبی بود که کتاب درسی را به دست می گرفتم فقط برای اینکه دیگران فکر کنند درس می خوانم ... که هیچوقت نمی خواندم... و این تظاهر اجباری را پشت نگاههای تیزبینشان حس می کردم اما باز هم ادامه می دادم... اما هنوز نمی دانم برخی درسها اصلا به چه کار ما می آمد که مجبور بودیم بخوانیم و امتحان هم بدهیم برای نمره اش؟ نمودار نمراتم در کارنامه خیلی نوسان نداشت جز یک مورد همیشه متوسط رو به بالا بود اما ادبیات همیشه قله ای بود که هیچگاه دامنه را حس نکرد...
بگذریم...
امروز روز توست...
روز بهترین انسانی که خلق شد برای تربیت انسان و انسان آفرینی دوباره... تویی که الفبای حرف را به من آموختی... تویی که استاد روزهای آغازم بودی... تو گنج پنهان همه عمرم بودی و هر کس به دست تو کشف شد خود را یافت...
کاش نام تو را هم به عنوان بزرگترین مکتشف در تاریخ ثبت می کردند... چون تمام عمرت دست به اکتشاف زدی... و خودت گنج نهفته ای ماندی که کسی قدرت را ندانست...
اگرچه در کلام نمی گنجد و قدرتان در وصف نمی آید و قلم ناتوان را چون همیشه یارای سخنی در اخلاصتان نیست از خوبانی هستید که همیشه ماندگار و محبوب هستید و خواهید ماند...
روز انسان ماندگاری که تولد دوباره شاگردانش را با سر انگشتان خلاق اندیشه ی سرشار از خیرخواهی و خدا دوستی اش رقم زد...
روز تویی که الفبای انسان بودن را در کلاس درس معرفتت آموختم...
و فهمیدم پله پله می توان به ملاقات خدا رفت با خدمت به خلق او...
یادم دادی درس بیاموزم، یاد بگیرم و به کار ببندم...
و گفتی علم بی عمل دنیا و آخرت را نخواهد ساخت...
از تو آموختم اعتماد را و دریغ نورزیدن از آموختن به دیگران...
معبودا از تو می خواهم :
از من انسانی بسازی که انسان بمانم ... تا بگویم شاگردی یعنی فرا گرفتن خوبی ها یت و گام نهادن در مسیر انسانیت... و در عمل نشان دهم که قدر آنچه را به من آموخته اند را می دانم...
استاد بزرگوارم جناب آقای مجتبی مجد...
به پاس الفبای علم و معرفتی که ما را آموختید شما را هزاران درود...