هوای حرم بانو آتش می زند به جانت...
هوس کمیل حرم مولا علی (علیه السلام) را در جانت زنده می کند ...
یادت می آید که تا امروز فقط برای یک نفر از آن نوشتی فقط یک نفر میداند اگر یادش مانده باشد که تو چه گفته بودی...
اما خودت خوب بیاد داری...
پشت آن درب نقره ای ، روبروی مشبک های نقره فام آسمان فیروزه ای اش که پر از خوشه های انگور است و که هنوز که هنوز است دنبال ساقی کوثر می گردنند...
و نمی دانم چرا حرم مولا هم هوس خواندن ناحیه مقدسه ارباب کردم و دلم خواست باران ببارد ...
همین خواب و بیدار امروز را که هنوز نمی دانم خوابم یا بیدار...
برای او فقط گفتم بانویی از هند هم نشسته بود کنارم و پرسید ...
چرا؟؟؟
و من از خواب امروز گفتم...
امروز
صبح خبرش رسید تا خودش هزار ... مانده است و من تا این نقطه ها را حضم کنم تمام می شوم...
تمام تمام ...
اگر رویا نباشد...
نشانه ای محال از ذهنم را خواهم نگاشت...
از همه داشته ها و نداشته هایم
از تمام داشته هایت که به آن می بالى خدا را جدا کن ... بعد ببین چه دارى ؟؟؟
واقعا ما چه داریم ... هیچ ...
هیچ بر هیچ...
و بزرگان گفته اند بر هیچ مپیچ...
و چه زیبا گفتی سید...
آدمیزاد اسیر خویشتن خویش است و تا به سفر نرود، از عالم خویش باخبر نمیشود...
می خواهم آغاز کنم ...و هدف را نشانه کرده ام تا...
دوست دارم بنویسم ...
تا باران ببارد ... پس می نویسم باران ...
می نگارم
تا باران ببارد...
+...