ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۲۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تو» ثبت شده است

 

هنوز نمی دانم این پست چندم است که می نگارم ...

اصلا نمی دانم چرا می نویسم...

فقط برای اینکه نوشته باشم!!!

نه خیلی هم اینجور نیست که بی هدف و ناگهانی بنویسم... اصلا قلمم عادت ندارد بی جهت بچرخد روی سینه سپید کاغذ... همیشه فکری در ذهنم شکل گرفته و بعد قلم به دستم رسیده...

از امروز یک سال جدید ورق می خورد در دفتری بنام زندگی ام این خودش به تنهایی زیاد مهم نیست اما مهم این است که میخواهم طور دیگری نگاه کنم و در کل نگاهم را به همه چیز متفاوت تر کنم برای زندگی بهتر ...

شاید اندوه را ببرم به خانه دلم ... آنجا بیشتر به آن نیازمندم... امسال اگر زنده ماندم باید بهترین سالی باشد که تا کنون در آن زیسته ام... چون به تعبیر یک رویا نزدیکتر از همیشه ام...

چندی قبل نوشتم خواب و بیدار... امروز کمتر از یکماه اگر خودش دعوتم کرده باشد مانده به اینکه بروم و خانه اش را ببینم... به همین سادگی... و شاید...

برمی گردم به چند سال قبل بخاطر می آورم ایام حج بود گفت: فلان دوست عازم است با حسرت گفتم خوش به حالش... گفت: انشاالله به زودی نوبت شما... خنده تلخی تحویلش دادم که عمرا در خوابم هم نخواهم دید... ما کجا و خانه ی او کجا... خاطره ی عجیب را برایم بازگو کرد و من در ناباوری گفتم: پس با این تفاسیر خدا را چه دیدی شاید... در همان روزها گفتند یک نفر که الان چند سال است به رحمت خدا رفته قرار بوده برود حج راهکاری ساختند برایش که نرود...

از باطنش بی خبر بودم در ظاهر خیلی خوب از او نمی گفتند!!! و چقدر بد است ندیده به شنیده ها اکتفا کردم... در خیال خودم گفتم اگر او با اینهمه بدی که در که موردش می گویند دعوت شده پس من هم می روم روزی... هنوز که هنوز است با اینکه او نرفته به حج، از دنیا رفت یادآوری این ذهنیت مرا آزار می دهد که چطور توانستم اینقدر مغرورانه قضاوت کنم...

ما کجای این دنیا قرار گرفته ایم که اینقدر با دم زدن از منیت ها غافل از خویشیم؟؟؟

مگر چقدر فرصت داریم تا خودمان را تغییر دهیم خوب شویم خوب بنگریم ؟ کمی هم خودمان را بشکنیم راه دوری نمی رود...

سرت را که بلند می کنی می بینی خیلی عمر کنی ۷۰ سال ... باید بگذاری و بروی ... کوله باری از هرچه اندوخته ای را اگر الان در نهایت مثبت اندیشی بنگری اگر خالیتر از خالی نباشد کاملا تهی است! البته فکر می کنیم که ای بابا ما کلی راه رفته ایم خیلی کار خیر انجام دادیم مثلا یادمان نرفته سلام کنیم! خیلی به خودمان زحمت دادیم نماز را تا حد رفع تکلیف خوانده ایم... روزه هم گرفتیم ... و در نهایت با کلی افتخار می اندیشیم که مگر قرار بود دیگر چه کنیم؟ اگر همه مثل ما بودند که دنیا بهشت میشد!!!...

اینهمه تکبر و از خود راضی بودن... خلیفه الله بودن یعنی همین؟ با این وجود باید به ابلیس بیچاره حق بدهیم که بر ما سجده نکرد...

اصلا خودمانیم فکر کنید ما هم بودیم به این موجود مغروری که مدام از "من" دم می زند سجده می کردیم؟

اگر صادقانه بخواهیم پاسخ دهیم ... شما چه جوابی می دهید؟

خیلی آدمها رفتار مطلوبی در نظر ما ندارند اما دل بزرگی دارند که خدا همیشه به درونشان نظر دارد داستان موسی و شبان یادتان هست؟

ما درون بنگریم و حال را...

نی برون را بنگریم و قال را...

حالا شده توصیف این روزهای اکثر ما انسانها... شما به خودتان نگیرید من خودم را می گویم ...

ما ظاهرسازی می کنیم در حد اعلی و خودمان را می بریم به عرش و اعلی علیین ... و هر کس سادگی کرد و ساده بود در کل اهل ریا نبود و هر چه در باطن داشت در ظاهرش تجلی کرد را ارشاد می کنیم که بیا تو هم همرنگ جماعت باش...

چقدر خوب است هرگز نقاب نزنیم و خودمان باشیم اگر شادیم خودمان را غمگین نشان ندهیم...اگر اندوه داریم البته در دل بودن اندوه بهتر است... و گاهی هم کمی مثل خود واقعی خویش زندگی کنیم تا ببینیم ساده بودن راحترین راه رسیدن است... اگر میخواهیم چیزی را به یاد دیگران بیاوریم رفتار ما بهترین آموزگار بی کلام است ... پس لازم نیست دیگران را تغییر دهیم  از خودمان که شروع کنیم همه چیز درست می شود... نترسیم از اینکه دیگران به عشق ها و علایق امروز ما می خندند و یا درباره ما نگرش خود را عوض می کنند...

خودمان باشیم و منیت و غرور را کنار بگذاریم و با همه همدلی کنیم ... آن وقت است که دنیا می شود آن روی سکه خوشبختی...

شما چطور فکر می کنید؟؟؟ 

+ راستی امروز تولد ماست کسی نمی خواهد تبریک بگوید!!! اینم از بی ریایی ما بهاری ها!!!

 

۴۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۰ ، ۰۰:۱۸
ریحانه خلج ...

پرهای  خود را باز کن ...
 
پرواز کن...
 
 
+ آزادی...
 

پرانتز باز می نویسم (پرنده پرانتز را نمی بندم ...

 

  بگذار پرنده آزاد باشد!!!

...

 
 

برای رسیدن باید رفت ،

 

در بن بست هم راه آسمان باز است ،

 

پرواز را بیاموز !!!

 

آخر نوشت ...

 

آزادی سلام...

 

تا باران ببارد...

 

 

۱۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۳:۳۴
ریحانه خلج ...

فاطمیه افشای راز نگاه مادرانه است...

http://www.shiapics.ir/components/com_joomgallery/img_originals/___lady_fateme_3/ya_fa6ema_by_noor_arts__wwwshiapicsir_20100330_1194478013.jpg

...

مادر بخوانی یا نخوانی ...

فاطمه مادر است...

این را همین امروز فهمیدم...

...

+سید... گفتی امروز مادرت برایت نشانه آورده همین کافیست...
مادرت فاطمه است ... و من از دستان تو ...

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۰ ، ۱۲:۳۳
ریحانه خلج ...
 
 
 

نمی دانم چرا اما... خیلی به رفتن فکر نکردم... به نرفتن اما خیلی...

 

شاید همیشه برای رسیدن به آرزوها دنبال یک جفت بال زیبا و پر ابهت و بدون دشواری می گشتم ...

 

بالهایی که فکر می کردم دستان کسی آن را به حرکت در می آورد که بالاترین دستهاست...

 

این روز ها که می گذرد بیشتر از همیشه به نرفتن فکر کرده ام ... آنقدر که از رفتن بی نهایت می ترسم ...

 

و نمی دانی چقدر دشوار است بخواهی پروازی را تجربه کنی و حس کنی بالی نداری برای پر گشودن... و از دست و دل خالی ام می ترسم... دستانی که باید فقط به سوی او گشوده گردد و دلی که باید برای او بتپد...

 
 

و چقدر زود گذشت روزهای شیرین کودکی ... گاهی آنقدر در خاطرات غرق می شوم که انگار هنوز در آن روزها مانده ام بی هیچ خیالی و عاری از هر افسوس... چه روزهایی بود بی تکرار و بی بازگشت... روزهای بی غل و غش سرشار از احساس... دوست داشتن های کودکی رنگ باران بود و نم نم اش بوی مرطوب کاهگل می داد عطر ناب خاک و من چقدر عاشق این رایحه هستم...

 

عطر تن زمین ... عطر پاکی انسانی که سرشتش از خاک است و می تواند تا افلاک پر گشاید...

 

این لحظه هایی که این روزها می گذرانم تقابل تمام روزهایی است که دارم خودم را به کودکی هایم گره می زنم... به آن روزهای دلنشین آب بازی و گل کاشتن در باغچه ی کوچک خانه ... و چقدر دوست داشتم حیاط ما همه باغچه بود... و مثل این چند سال که هر سال یک هفته به عید تمام حیاط را پر از گلدان می کردم و شمعدانی و شب بو گل ناز و... افسوس که هیچوقت بهار که می رسید نرگس نبود...می گفتند فصل نرگس گذشته...

 
 
 

هر زمستان از آغاز فصل نرگس تا پایانش فقط کارم خریدن گل نرگس بود آنقدر می خریدم که سیر شوم از رایحه خوشش و هیچوقت نشدم ... تا فصلش می آمد انگار تمام می شد... باران که می بارید در هوای ابری نفس تازه می کردم و تا گلفروشی به شوق نرگس قدم می زدم...

 
 
 
 

این روز ها که می گذرد حس تازه ای در من جریان گرفته با خودم مبارزه می کنم... نمی دانم چه کسی پیروز می شود ...من یا خودم؟؟؟ اما فقط می دانم گاهی تا مرز نابود کردنش پیش رفته ام و گاهی دلم  می گیرد از خودم با ترحم کناری می نشیند اشک می ریزد من باز نگاهش می کنم... و باز...

 

یادم می آید این شعر را سالها بود فراموشش کرده بودم...

 

ای وای بر اسیری گز یاد رفته باشد

 

بر دام مانده صید و صیاد رفته باشد...

 

مثل اسیری که در گیر دار خود فراموشی اش دست و پا می زدم و ناگاه غافل شدم و صیاد هم  مرا از یاد برد و در دام اسیر مانده تا راهی به سوی نجات بیابد...

 

و سالهاست می گویند : تنها راه نجات هنوز در راه است...

 

من راهی نمی بینم...

 

آینده پنهان است ...

 

اما مهم نیست...

 

همین برای تمام دقایقم کافیست که...

 

تو همه چیز را می بینی...

 

و من تو را...

 
 

گاهی خاطراتی را یاد می آورم که باز آخرش  بغض است و اشک... اما باید بسازمش دوباره از نو ...

 

خودم را می گویم که از من تهی شده است...

 

هر آنچه تعلق بود باید دور بریزم از افکار و دل و اندیشه ام هر روز با طرحی نو و تا به سامان رسیدن دگرباره...

 

دوست دارم فریاد بزنم:

همه ی فصل ها فصل نرگس است و باران می بارد اگر ما دوباره نو شویم و انسان...

 

و خاک هم باز بوی روح تبداری را بدهد که تنها حامی آن فقط همان بالاترین دست که هیچکس دستش به او نمی رسد تا بال هایم  را اینبار از او بگیرید برای شکستن...

 

و دست او بالاترین دست هاست و خاک هم با همان دست تا افلاک کشیده می شود...

 

http://img.parscloob.com/data/media/858/702752660504786712201.jpg
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۰ ، ۲۳:۵۱
ریحانه خلج ...

سید گفتی...

جهان معرکه ‌ی امتحان است...

برگه ای این روزها به دستم رسیده که سخت می توانم پاسخش را بدهم...

خیلی سخت شده...

 هر روز یک حرفی می شنوی و هر روز یک راه را برای طی مسیر انتخاب می کنی اما هر راه را که بروی  به یک کسی ختم می شود که کسی نیست ... که همه کس است...

مسیر مهم نیست مهم آن کس است...

کسی که مثل هیچکس نیست...

هر کس به طریقی او را صدا می زند... و جالبتر اینکه او هم صبورانه می شنود همه ی آن نواها را ...

امتحان شدن و آزمون دشوار است ؟؟؟

خیلی دشوارتر از بودن ...

 هر روز هر کسی به طریقی با سکوت یا  فریاد و ... برایش می گوید که من آنچه تو گفتی پذیرفته ام ...

و اما تو می گویی گمان مکنید که اینچنین می پذیرم...

نه نمی شود...

 باید در این کلام دلتان شهد صداقت را اثبات کنید بر خویش ...

که من می دانم تقدیرتان چیست و  در پی این واگویه هایتان خطاست که  بی آزمون پذیرفته شوید...

هر روز امتحان می دهیم تا روزی که باید نتایج را اعلام کنند ...

برگه امتحان ...

و چقدر همیشه دوست داشتی برگه ی امتحانت را زودتر و بالاتر از همه بگیری بالا ...

 و حالا حتی اگر پرواز هم کنی ورقت مثل برگه خزندگان چسبیده به زمین...

چند وقت است...

 خودت که می دانستی دنبال بالهای شکسته ام می گردم...

اما...

باران بی تو چه می شود کرد؟؟؟

 

+...و ما ادارک...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۰ ، ۱۵:۴۵
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما