ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۲۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تو» ثبت شده است

ساعت را نگاه می کنم دل شب است و باز من بیدارم...
چیزی در درونت بی خوابت کرده اصلا چند وقت است زیاد معنای خواب شب را درک نمی کنی...
چند صباحی فاصله افتاد فکر کردی دیگر تمام شد و اما نشده بود...
کتاب را دستت می گیری اما هنوز نقطه رهایی را نمی فهمی باید خسی شوی تا بخوانیش...
خس نشده میقاتم آرزوست...
دلم نوشتن می خواهد... بنویسم برایت خوب است؟ رهایش کن ...باز هم در بند خویش...
چقدر این تعلق آزارت می دهد تا کجا؟ فکر می کنی چرا چنین شده؟بی ربط نمی نویسی؟
یاد سحرهای رمضان بخیر... رزق میخواستی آنهم چه رزقی برای هر سالت... یادت می آید چقدر از دل می خواندیش؟اصلا هوا؛ هوای امروز غروب است به سه روز هم نکشید که بخوانیش؟ سحر و حمد شفا و دل شب و... هزار بار به نامهای عظیمت هر سه قدر...
و باز راه شش گوشه آسمان و دعوت و اتمام حجت و... راستی چقدر فرصت کوتاه است ...
فقط تو می دانی چه می گویم و اشک ها که محرم رازهای نهاند...
راستی سید مهدی خوب گفته که : غم به جراحت می ماند یکباره می آید اما رفتنش با خداست...
یک دل یا دو دل، چه فرقی می کند؟ مهم این است که دلی در میان است...
یک دلی یا دو دلی... دل را هم که بی درد نخواستم...
اصلا بی دلی نخواسته ام... حالا چرا دو دل شدم تو می دانی...
ما را که به چله نشینی نخوانده اند اصلا خوانده شدن را خودت اول باید بخواهی... مگر می شود بخواهی نخواندت؟ اذن لبیــک را هم خودش می دهد...
به هر دین که هستی باش اما می گویمت نمی شود...باور نمی کنی؟
سوگند میخورم که بخوانی اش عجیب هم درد و هم درمان می دهد... حالا فکرهایت را بکن درد می خواهی یا درمان؟ مرهم زخم می خواهی یا هجران؟ دنیایی سادگی می خواهی یا ... هرچه می خواهی کافیست لب تر کنی صلاحت که باشد بیش از خواسته ات می دهد و...
و اگر نباشد تمام جانت را بسوزان ... پر و بال بر زمین و آسمان بکوب خبری نیست که نیست...
حکمتش را درک نمی کنی یعنی همین... حالا هی آرزو کن و دستت را بگیر به سمت نور بسوز که می خواهد ساخته شدنت را تماشا کند...حیفت نمی آید نگاهش را دریغ کند؟
معرفت نداشته باشی می شود همین ... اینهمه نگاهت می کند و برای یک آنچه دلت خواست نشد یادت می رود و حکمت می طلبی...
من که حکیم نیستم اما او هست ... آنچه خدا خواست همان می شود...
پس حالا که آرام شدی بخوانش و یادت باشد داعیه خس شدن به میقاتش را خودش بخواهد امضا می کند...
و نخواهد بی قراری چرا... پس هر آنچه تو بخواهی ... « تعز من تشاء و تذل من تشاء »...

راستی یادم نرود زمزمه کنم با دلم که ... از کسى که " رحمتش بر غضبش پیشى گرفته" و بندگان را براى رحمت آفریده، نه براى خشم و عذاب، غیر از این چشم‏داشتى نیست... پس هر چه عطا کنی رحمت است ...

خدایا من تسلیم... دارند اذان می گویند...

 
 
 
۲۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۰ ، ۰۴:۱۴
ریحانه خلج ...

خرم آن روز که پرواز کنم تا بر دوست...

یارب تو خواندی آمدم
دل را ستاندی آمدم
عشق و ولای کعبه را
بر دل نشاندی آمدم...

بر خانه ی امن الهی هر کس به طریقی سخنی گوید و من...
گاهی با شادی گاه به اندوه...
می گویند چیزی نمانده... خوابت را تعبیر رسیده...
یعنی باورش کنم؟همین دیروز پنجشنبه اول رجب دعوت بودم برای یک سفر که آغاز شده و شمارش معکوسش دارد ذوب می کند تمام ثانیه هایم را...حالا باید بنشینم یا بیاستم یا بمیرم نمی دانم فقط بابد کاری کنم ...
گفت هر چه باشد آخرین پنجشنبه رجب باید احرام ببندی...هنوز خوابم...
یادم نمیرود عجیب بود از سفر عشق هنوز برنگشته بودم که دستم رسید به مشبک های همه هستی ام ضامن عشق...
همان جا یادم آمد که...
*****

پشت مشبک های انگور نشان ساقی کوثر درست روز اربعین پسرش نشستم همان دعایی که خیلی دوستش دارم خواندم و پرسید چه میخواهی و من با زبان اشاره گفتم...اشک که لبریز شد جز کرامت مولای عشق هیچ ندیدم...
همان سفر اول هم دستم را گرفته بود و نشان داده بود که خاندان کرم یعنی خود حضرت حیدر علیه السلام...
از صبح اش که چانه زده بودم که فکر می کنم دعوتمان نکردی... تا ظهرش فقط چند ساعت بیش نگذشته بود که مهمان شدم به روبه روی گنبد عشقت... جایی که به خواب هم نمی دیدم روبروی ناودان و اینجا صدای کبوتران در دل آسمان غوغا می کرد... تقویم آغاز سال قمری را دادند دستم با محرم شروع می شد... تقویمی که عکس های عید غدیر و گلباران صحن و سرایت چشم را نوازش می داد... گفتند برویم چشم گشودم بی اینکه از 7 توی گشت حرم بگذریم به لطف تو در دل حرمت بودم... داشتی ثابت می کردی نگاهت را؛ و من هنوز غافل از این نگاه، مات نقشه و ماکتی بودم که ذولفقار خادمت برایمان از نحوه اجرایش سخن می گفت و اینکه میخواهند حرمت را به وادی السلام برسانند... بار دیگر به حیاط مخروبه و در حال تعمیر صحن هایت که پر از غبار و خاک بود می اندیشیدم...دلم میخواست مثل صبح باز هم جارو را می دادند تا...
گفت اینجا میشود مسجد حضرت زهرا سلام الله با 14 گنبد و 5 درب بزرگ که به سوی ضریحت گشوده می شود... هنوز هم مبهوت و در تحیر اینکه من اینجا چه می کنم نگاهم را دوختم به ستونهای بلند آجری که می گفت اگر بتوانید برای نمایش طرح میخواهیم؟ گفت خطاطی این در اصلی را خودم نوشته ام و آنکه سر در کمیل هم دیدید خط من بود... عربی می گفت و ترجمه می کردند... اشاره کرد چند نفرید؟ من نگاهم را به نگار دوختم که ما را حساب نکن ما که...
و غافل از اینکه میزبانمان علیست...
عدالتت را فراموش کرده بودم چنان با سخاوت سیرابمان کرده بودی که در کلام نمی گنجد...
 هنوز مست می ساقی کوثر بودیم که گفت بفرمایید تبرک...مهمان غذای حرم شده اید...
نگاهم رسید به ایوانی که همه از صفایش می گفتند... و دقایقی بعد مهمان خوان همیشه ات شدند تمام کاروان ...
نیت کرده بودم دوباره آمدم بیشتر از تو بخوانم اما...
نشد تا همین آخرین اربعین پسرت که فردایش زائرانش تمام صحن و سرای تو را پر کرده بودند سال قبلش فقط حسرت به دل بودیم همه از کنارت می رفتند پیاده تا اربعین کنار حسین علیه السلام آرام بگیرند و ما داشتیم از بهشتت رانده می شدیم... همان جا گفتم وعده یادت نرود... به ما نگاه نکنی ها...
و حالا باز تو سر وعده بودی . من تشنه و فنا شده هنوز هم رسم مهمان شدن را نیاموخته بودم...
حالا همه در بازگشت و غبار آلود کوی حسینت بودند و من تنها مقابل در بزرگی که بالایش نوشته بود: السلام علیک یا ابالحسن علیه السلام روحی فداک ذوق زده نگاهت می کردم...
نشستم زانو زدم...
مثل همان دم اول که سر بلند کردم و شش گوشه را که دیدم زانو زدم اصلا مگر می شود عظمتی را چنین تاب آورد... همیشه آنجا که شش گوشه بخاطرش شش گوشه شد را بیشتر از همه جا دوست دارم ... همان جایی که شب آخر ایستاد و با صدای رسا از مظلومیت علی علیه السلام فریاد زد که کجا شیعه و سنی برابر است...
بغض و روضه هر چه بخواهی در هم آمیخت و غوغایی به پاشد...
اصلا همین خواب را همانجا برایت گفتم و تو شنیدی...
روبروی تو ایستادم و نشستم و اشک...
قبل از زیارت ضامن خواب دیدم همان شب جمعه اول رجب را که در جسله ای موسوم به حج... بودند خوبانی که...
خیلی که چه بگویم اصلا خواب نمی بینم نمی دانم آن شب چرا بعد از عمری خواب دیدم و آنهم... بگذریم شاید خیلی خود را جدی گرفته ام اما خواب هم برایم شده ...
امشبی که لیله الرغائب بود و گذشت حرم بانوی آفتاب دوباره دلم هوایی شد...
اما بخاطر...
این بار حضرت باران و خوبان را همسفر کن و گوشه ی چشمی...
سفری که زائرش سرشار از  معرفت به دوست باشد نه رویا و اوهام...

گر کیمیا دهندت بی معرفت گدایی...
 و این تعبیر اگر کیمیای تمام حیات هم باشد نباید در وهم خموده گردد و آن راز نگشوده که گفتم اگر بشود معجزه است... نه از خوبی ما که از دعای خوبانی که یس را خوانده بودند و دستان دعایشان آسمان را برای عشق شکافته بود...
باز محتاجم به همان چیزی که گدایی اش را می کنم تا شاید به دست و دعایی نصیب شود آن نگاه و معرفت عشق...
پس فراموش نکنید که ما را آرزوست...


 

۲۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۰ ، ۰۲:۳۷
ریحانه خلج ...
زیاد خواسته بودم آنقدر که فراموش کردم خیلی از آرزوهایم را...
از لیله الرغائب سال گذشته تا امسال در چشم به هم زدنی که در تصور خودم هم نمی گنجید برآورده شده بسیاری از آرزوهایم...
مگر بزرگترین آرزو...
...
شب قدر می گفت امشب امضا می کنند هر چه مقدر است و من فکر می کردم حالا که می گوید مقدر است یعنی اینکه کاری نمیشود کرد جز دعا ...تا مقدر شده خوب باشد!!!
مگر تقدیری که خدا برای هر بنده اش در نظر بگیرد بد هم می شود؟اصلا امکان ندارد معبودی که عاشق توست برایت بد مقدر کند...
تقدیر یکسالی که گذشت برای همه ما سراسر خوبی و نیکویی بود حتی تلخی ها و ناگواری های که در نظر ما تلخ بوده به این دلیل است که ما درک نمی کنیم حکمت خیلی از مقدرات را...

امسال یک آرزوی بزرگ داشتیم آرزوی بزرگ نجات و رهایی بشر...
که باز هم بر دل ماند تا امشب...
آرزوی ما خیلی بزرگ بود ...
و اما کوچکتر از اقیانوس کرامت بی انتهای تو... آرزو باران بود...
بارانی که سالهاست آرزوی ماست و هنوز که هنوز است حسرت به دل آمدنش هستیم...

امسال جز خیر و خوبی رحمتت بر ما نازل نشد و مهری که تو نصیب ما کردی را با هیچ سپاسی نمی توان شکر گذارد...ای سراسر خیر، اندیشه و عمل ما را خیر گردان علم ما را افزون کن به خویش...
 و معرفتی ارزانی کن که تو را شایسته ترین شاکر باشیم...معرفتی ده که سرشار از یاد توست...
که ...
گر کیمیا دهندت بی معرفت گدایی...


و اما...
نگاری گفت صبر آن است که دم نزنی... و چون و چرا نکنی...
ما را صبوری آخر آمده، با چه زبانی دم زنیم که ایوب ها رفتند و نوح های دیارمان رخ دوست ندیده، رخ در نقاب خاک کشیدند ...
فریادمان سکوت خاموش حنجره ها شد و بر شام تارمان پگاه روشنایی چراغی نیافروخت...
و بارانی بر دریای سرگردانی ما فرو نیامد که صحرای دلمان هنوز غرق در غبار بی کسی هاست...
می دانیم که ما را معرفت حضورش نبوده که او را شوق ظهوری نیست...
ما را از میان بردار تا حجاب از رخ ماه و خورشید و آفتاب و باران و هر چه نور است، برداشته شود که بیش از این تاب شکیبایی نیست بی سامانی این دنیا را...
سرگردانی را از حیرانکده ی جانمان برگیر که سخت محتاج بارانیم... و در انتظار قاصدک خبر بارش باران روزها را شمارش می کنیم ...
تا باران ببارد...

صحــرا صحــرا دویـده ام

ســرگـــردان از پی تو

دریـــا دریـــا گـذشتـه ام

در طـوفـان از پی تو

دست از دنیا کشیده ام

 بی سامان از پی تو

 از من از ما رهیده ام

  دست افشان از پی تو ...

 

 

 

 

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۰ ، ۰۰:۵۲
ریحانه خلج ...

گفت: بیاید می دانم اولین کسی که لبه ی تیغ می روم منم...

گفتم: در دل من نیز چنین بود روزگاری اما گذشت...

اینک همین مانده ...



...

اگر نرسیدن ها در زمین ما را به خدا رساند باکی نیست...

او بیاید دم تیز تیغش ما را بگیرد چه باک؟

جهان محتاج باران است همین...

راستی تو میدانی با این همه مهربانی اش چرا همیشه تیغش مثل شده؟؟؟
چرا؟
  از یادمان رفته اگر بیاید برای سپیدی جهان نقشه ها دارد...

گرچه سرخ می شود گاهی ...

اما سرخی به نیست از تباهی و سیاهی؟

 

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۰۷
ریحانه خلج ...
گر به همه عمــــر خویش با تو برآرم دمی          حاصل عمر آن دم است، باقی ایام رفت

هـر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت         آخـر عمر از جهان، چون برود خام رفــت...

چه بگویم؟

 

قصد نوشتن که می کنم تنها تویی و ...

 

می خواهم آنقدر تکرارت کنم که پیدا شوی

 

پس همینجا بنشین در گوشه‌ی دنج قلبم ...

 

آرام و بی صدا که باشی ، ماندن، حتمی تر است ...

و گرنه وادار به فرارت می کند جبر این روزهایمان...

 

 نمی نویسمت!

 

باران می بارد...

 

چه بغض غریبی دارم...

زندگی خوب است. عشق خوب است...

 

 می بینی؟

 

با هر قدمی که برمی دارم چیزی به من می گویی که حال دلم را بهتر می کند...

 

از بغض می افتم! از آنسوی دلتنگی ...

 

دیدی من ننوشتمت؟

 

خود تو بودی که آمدی تویی که همیشه آرام در همین حوالی نشسته‌ای

 

در همان کنج ناپیدای دلم...

 

سکوت می کنم ...

تا جریان بیابی...

و باز باران می روید در ذهنم...

و طراوتی که تو حاصل کرده ای...

خودت بگو  چه زمانی تا همیشه باران می شوی؟...

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۹۰ ، ۰۱:۱۳
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما