ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۹۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ح س ی ن» ثبت شده است

از عشق که بگذریم...هیچ نسیمی نمی وزد بی تو... عشق در تو خلاصه می شود... او می رود و دل و جان تو، و سلام هایی را می برد به جایی که سرای عشق است و وعدگاه جنونت... انگار دوباره تو مسافری اینبار بدون توشه و کاش سرشار از راز جنون... فاطمیه در راه است، فاطمیه راز جنون آدمیت است! اگر آدم باشیم مجنون می شویم... عالمی از زخم لیلا می میرند و آدم مجنون می شود_ بالاتر از مرگ... افشا شدن نگاه مادر ما را بس... که با خیالش هم مجنونیم... خوشا به حال تو و خوشا به روزگار بهاری که با عطر ناب ح س ی ن آغاز می شود... انگار دلی در دلش نیست... حسش را می فهمم ...
حال خوبیست می دانم...
حس روزهای در راهت...
عزم دل کرده ای و ما را،
 امیدها هست، بر دعایت...


+پدر مشرف شد برای استشمام عطر سیب حرمت... دلم را با او رهسپار کردم...

 

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۱ ، ۰۲:۰۶
ریحانه خلج ...

در خانه ما بی تو ز شادی خبری نیست
جز غم به دلم برگ  و نوای دگری نیست...

 

 

رسما اعتراف می کنم کم آورده ام! چرا تمام نمی شود این سال سیاه؟ اعتراف تلختری هم دارم!بدان که سر به زیر و شرمنده اعتراف می کنم به ضعف ایمانم... به اینکه گاهی نمی توان بار اندوه نبودنش را تنها به دوش کشید به اینکه امسال سخت بود و تلخ... به اینکه هنوز باورم نمی شود نیست... به اینکه... اعتراف می کنم به شب های سیاه و چشمهای بی خواب... به پایان شادی و آغاز اندوه دنیا... به اینکه چقدر حقیرم...

بلا تشبیه؛ مرا قیاسی نیست با خورشید بر نی و خواهر صبورش... اما امان از دلشان_ وقتی یاس کبود میان در و دیوار کلبرگ هایش ارغوانی شد و کبوترانه و مظلومانه بالش شکست... وقتی دستان کوچکشان در دستان مادر بود و چشمان آسمانی شان شاهد پرواز جانان... وقتی گرمای عشق دیگر نبود و سرمای تنهایی، تازیانه شد بر وجود مبارکشان... غم مستولی بر دل مولا را چه کسی می فهمد... اصلا مگر کسی فاطمه سلام ا... را فهمید که علی علیه السلام را درک کند؟ فاطمیه می رسد و من که ذره ام یا الله... اما امان از دلت ارباب وقتی صدا زدی _ مــــــــــادر _ و جوابی نیامد...

+دلت خون و دلت خون و دلــــــ خون...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۰ ، ۰۳:۳۴
ریحانه خلج ...
گفتم دلم چو مرغیست کز آشیانه دورست

دستی به زلف خود زد گفت آشیانه با من...


  http://www.shiapics.ir/components/com_joomgallery/img_originals/__miscellaneous_islamic_18/karbala_by_islamicwallpers_20091001_1751502583.jpg

شده خواب زده شوی به لحظه ای مست و لایعقل؟ انگار چاره نیست عاقلانی را که پروانگی ندانند... مجنون هم شده باشی _ که نیستی! مگر از آن روز که دل بردند به وعده، چقدر می گذرد که فراموشی تو را با خویش برده؟ خوب بیاندیش ببین در اعماق وجودت و بُهت قلم دلت و در حال و هوای این روزهای حیرانی و پریشانی ات جایی هست که آرام بگیری جز در خانه ی دوست...؟
اعتراف کرده بودم که ح س ی ن نگار خاص نبودم، اما عامش را هم دیده بودم که_کلاف به دست؛ به دور یوسف دلها چرخ می زدند و پروانه وار، و غرق در سرگردانی هایشان مویه کنان وا ح س ی ن می نگارند به شیدایی...
همان روز که دلم سنگر عشق تو شد، اختیارم را تمام سپردم به عشقت که می دانستم فریادِ سید مرتضی همه از این بود که: داد از آن اختیار که تو را از ح س ی ن جدا کند...
می گویند به بازار خسته دلان و شکسته دلان یوسف نظر دارد... اما فاش بگویم که باز هم اسرار برایم فاش نیست... نه اینکه خسته دلی در کار نیست _ نه... و تو چه میدانی که چه می کند این حب ذات، وقتی می گویند دیدی ح س ی ن علیه السلام نگاهت کرد!! آن هم، هم ردیف سید محمد و شافی و ... آنها که عاشقانه به عمه هایشان می نازند و به مادر عشق، که خیلی راحت مادر می خانندش و تو را جز حسرت باز نصیبی نیست... ناز یک جا می خرند از ایشان که، نیازشان ترک نمی شود لابد... و من وصله شده ناجورِ این کاروان را چه؛  با کاروان ماه  همراه شدن؟؟؟
شرحش به قلم در  نیایید که وقتی خوب می دانی دست خالی به بازاری شدی که، همه سویش ایمان است و تو را اندک نصیبی از ایمانشان نیست... کدام گدا را با یک کلاف و دیگر هیچ، به بازاری که یوسف اش ح س ی ن است راه می دهند که تو گدای همین بازاری؟؟؟ جسور نشدی بیش از سهمت!که عزم همراهی با کاروان بوی سیب کردی؟ دست از دلت شسته، به بازار می شوی که چه شود، نکند معجزه میخواهی؟
تو باور کن که بغض های رسیده کار دستت می دهند ... همان بغضهایی که چند صباحی در خانه ای چشمت انباشته بودی و کال مانده بود ... دل است دیگر، بهانه گیر که شد، طاقتش نیست... پیام می دهی که زهیر چه کنم تا بوی سیب بگیرد ترنج دلم؟؟؟ دلداریت می دهد_ اما تو خود میدانی وعده در راه است و تو جامانده ای بی هیچ امید ... خسته تر از تمام وعده ها دست و دل و جان را؛ می شویی به داغ فراق... که ای اشک های زلال سقف چشم هایم را سوراخ نکنید که دیگر سویی ندارم به چشم دل گشودن ... و چه راحت چشم می بندی بر کرامتی که صاحبانش همین خاندان کرم هستند... ای دل غافل به یادت بیاورم که باز هم، فراموش کرده ای که...فاطمیه...افشای نگاه مادرانه بود و امضای سفر خانه دوست؟؟؟ و دعای  مــــادر را که اعجاز می کند ... شکرانه ات چه شد؟

+از ما به رسم دلانه هایتان بگذرید، که قلم شکسته ام این روزها بغضی دارد که هنور مات و حیران شکستن است ... تا باران ببارد...یا علی...
 

 

۲۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۰ ، ۰۳:۳۹
ریحانه خلج ...

سر خُمّ مِی سلامت...

 

 

امشب؛ شکسته سبویم...

اما، عین هر روز و همیشه ام روز و شبی دگر بگذشت؛ بی هیچ تفاوت ...

و این خاصیت زمان گذران است و دلــی تنگ،از انتظار برای دیدار...

امروز خیلی دلم آنجا بود؛و خودم اینجـــا!

اینجـــــــایش را کشیده تر بخوان...و بدان که وسعتی بیشتر داشت از آنجا...

ترجمان مفهومی _ جابجایی، یا جا ماندن؟

جابجا نشد دلم، و  از دلبرش جاماند...

تنها ماند و جـدا...بی دل...اما...

خدا کند، با دلدار...

 

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۰ ، ۰۳:۰۲
ریحانه خلج ...

  سوخت جانی در عطش، وَز تماشای رخُت...کاش به وقت تماشا تو می کشتی مرا...

خانه ات آباد ارباب...
کاروان دگر باره رسیده به وادی جنون ...
مست است از هوای حریمت دشت خون...
اینجا کربلاست...
 همان جایی که چهل وادی را به پای عاشقی دویدند اسیران...
 تا به صحرای بلایی برسند که تو لیلای آن بودی ...
و بی تو نه که جانی مانده باشد و رمقی، برای دل و دیده های کاروانیان تا سرشک ببارند...
 که بی تو خاک هم بوی خون می داد...
 و کاروان را عَلمی نبود، تا ساقی به دست گیرد که خورشیدها را، به سر نیزه بر می گرداندند...
اینجا تربت نور شد و وادی طوی...
 از این چهل منزل گذر کرد روزگار با کاروانِ بی تو...
اما تو در دل روزگار، چون جریانی ابدی و فنا ناپذیر ماندگار شدی...
تا باران ببارد...

+ سال قبل کجا بودم چنین شبی و امشب کجا... وعده رسید و جاماندم آقا...
 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۰ ، ۰۲:۱۹
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما