۴۰ روز مانده تا ماهِ تــو ،
و عطر سیبی که پیچیده در هوای پاییزیِ دل ما...
اعداد و ارقام،
در جانِ واژه ها سخت تاب می آورند،
وقتی سخن از توست...
و دگرگون میشود رخِ برگ ها، بر درخت حیاتِ جهان...
که بعد از بهارِ وجودت، دنیا سرخ شد و فقط برمدارِ خزان گشت و بس...
از هرم عطش ذوب دل خاتم شد،
در هفت سما اقامه ی ماتم شد ...
سحری دیگر طی شد... حالا خوب حس میکنم چقدر دلم برای مُحرم و نگاه های بوی سیبیِ تو تنگ شده... و چقدر سینه ی غمگینم هوای روضه های سرخ و حنجره های بغض آلود دارد... می دانی اصلا جنس حرف های تو، قلمی پاک می طلبد و دلی روشن... و این روزها که مدام راه می روم و دلشوره های رهایی از خویش بیش از گذشته، دست و پای قلم زمینی ام را بسته دلی نمانده که در روشنایی ها رهایش کنم...نمی دانم چرا قدر که نزدیک می شود دلم بیشتر از همیشه هوای محرمت می کند... راستی چه رابطه ی غریبی است میان شب قدری که، زیارت تو را در تقدیرها می نگارند و دلتنگی های همیشه عاشقانت؟ و این احساس، نگاه ناب توست که مرا تا شب های قدر خواهد کشاند... و این نگاهی است که عطرآگین شده از زمزم خون پاکت... و این شب ها مرا زمزمه هایی است با تو، که عطر بوی سیبش، فضای دلگیر شب های جمعه رمضان را، آرامش می بخشد تا شاید یک سحر از جمعه های روزگار، چشم های عالم روشن شود به آمدن باران...راستی میدانستی سحرهای رمضانت بوی سیب می دهد و ترنم باران دارد؟...
پرتو نور روی تو،
هر نفسی به هر کسی؛
می رسد و نمی رسد، نوبت اتصال من…
دلــــــ از من برگیر... بگذار در این بی دلی ها بمیرم...خسته ام ...آنقدرها که ... حالا که روزهاست نیستی من آرزو می کنمت... چه آرزوی محالیست اما... کاش کودکی بودم در آغوش مهرت جان می دادم... دلم میخواهد دیگر نیایم و اینجا قلمی نچرخانم... نیایم حرفی از تو نزنم... نیایم و اصلا دلم می خواهد همین سحر با شب بیاویزم و در مرگ غرق شوم... چقدر متنفرم از این دلخواهی های خودخواهانه ام...اصلا یک حرف هایی سخت دلم را تکان میدهد و عجیب مرا به خویش می آورد...
کربلا، قصه نیست...
تو، قصه نیستی...
دلتنگی های من، قصه نیست...
غصه های دل من، بی تو، قصه نیست...
خرابی دل، این روزها فقط تو را (+) می خواهد و بس...
نگارا؛ آنچه میان حالِ من و نگاهِ توست...
هیچوقت، ناگهانی نبوده و نیست...
اما اکنون که حسی برتر از همیشه ای ...
تــــــو را به شیوه ای دیگر، در خویش جستجو می کنم...
این روزها، به جای نفس آه میکشم در هوایت و دم فرو می دهم به افسوس...
واندوه دلم را،
با اندک بغضی کال،
پیچیده در میان عطر سیب،
رها می کنم در میان آسمان خیال تا رسیدن به آرزویی محال...
برایم در این بی هوایی های نَفس گیر عالم،
نسیمی از گوشه ی پناهت را، حواله می کنی؟
دلم یک گوشه میخواهد، از شش گوشه ات...
(+) گویند جواز کربلا دست رضاست،
شاهی که تجلی گه الطاف خداست،
جایی که برات کربــــــلا میگیرند،
آنجا به یقین پنجره فولاد رضاست…