سحری دیگر طی شد... حالا خوب حس میکنم چقدر دلم برای مُحرم و نگاه های بوی سیبیِ تو تنگ شده... و چقدر سینه ی غمگینم هوای روضه های سرخ و حنجره های بغض آلود دارد... می دانی اصلا جنس حرف های تو، قلمی پاک می طلبد و دلی روشن... و این روزها که مدام راه می روم و دلشوره های رهایی از خویش بیش از گذشته، دست و پای قلم زمینی ام را بسته دلی نمانده که در روشنایی ها رهایش کنم...نمی دانم چرا قدر که نزدیک می شود دلم بیشتر از همیشه هوای محرمت می کند... راستی چه رابطه ی غریبی است میان شب قدری که، زیارت تو را در تقدیرها می نگارند و دلتنگی های همیشه عاشقانت؟ و این احساس، نگاه ناب توست که مرا تا شب های قدر خواهد کشاند... و این نگاهی است که عطرآگین شده از زمزم خون پاکت... و این شب ها مرا زمزمه هایی است با تو، که عطر بوی سیبش، فضای دلگیر شب های جمعه رمضان را، آرامش می بخشد تا شاید یک سحر از جمعه های روزگار، چشم های عالم روشن شود به آمدن باران...راستی میدانستی سحرهای رمضانت بوی سیب می دهد و ترنم باران دارد؟...
پرتو نور روی تو،
هر نفسی به هر کسی؛
می رسد و نمی رسد، نوبت اتصال من…