دلم سخت تنگ است و اشک ناهمراه... این روزهای نامرغوب؛ بغض تا گلو میرسد و فقط راه نفس را می بندد... بی تو این روزهای تلخ، گران میگذرد... و من در این حریم تنگِ زمین بی تو غریبم... دلـــم تو را میخواهد بودنت را، آمدنت را ... و نمی دانی پرنده ی کوچک دلـــــِ من،چقدر حسرتش را می خورد، حسرت پرنده ای که در روزگاری از ایام فراقم به وصال تو می رسد و من نیستم، در آن آسمان آبی بی کرانه ها...
دلــــم آب بازی کودکانه در حوض زندگی تو را می خواهد... این روز ها، دلــــم می خواهد بلند شعر بخوانم و در تمام آوازهایم، به نام تــو که میرسم سکوت کنم و نفسی عمیق بکشم و باز بال بگشایم به آغوش پر مهرت و با اشتیاقی غریب، دوست داشتنت را مقابل آسمان فریاد بزنم و بر بام ستاره باران آسمان بنشینم و شگفتی های سرزمین ماه را بنگرم و بعد یک قلمو به دست خیالم بدهم و تمام تو را، سپیدتر از حریر به تصویر بکشم...
می دانی سیب های سرخ نگاهت همیشه با من است و من در آوارِ خیالم، حتی پلک نمی زنم تا مبادا نگاهت را از من بگیرند... چقدر این روزها از چشمانت، حرف های دلــم را می خوانم، انگار تمام نجواهایم فقط منتهی میشود به دلـــم... چشم من می بارد و دل تــــو ...
بی قرارم؛ بی قرارتر از آنی که بدانی... این روزها خوب فهمیده ام تو را توان گریختن نیست، از چشم هایم که، ناودانی شده بر باران مدام یاد تــو... اصلا مگر اَبر از باران جدا می شود؟! و تو اَبر شده ای بر دلـــــــم... اَبری که باران چشم من از آن می بارد و منِ شیدا، خیالم را؛ آویخته ام به سحاب روزگارِ آمدنت...
انقدر ریز ریز در خلوتم نشسته ای که در هر سکون، حرکت افکنده ای و ایجازِ انگیزه شدی و جان مرا به غوغایی شگفت فراخوانده ای... ردِّپای تو در تمام خیالم رو به سوی آسمانِ بی کرانگی، رنگین کمان رویاها را در نوردیده و من این پایین سخت زمینگیرم... ببار بر من تا خیالم تَر شود به اشکی از یادت، و قرار آید به دلـــــــــِ بی قرارم...