ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۱۰۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سکوت» ثبت شده است

دلم سخت تنگ است و اشک ناهمراه... این روزهای نامرغوب؛ بغض تا گلو میرسد و فقط راه نفس را می بندد... بی تو این روزهای تلخ، گران میگذرد... و من در این حریم تنگِ زمین بی تو غریبم... دلـــم تو را میخواهد بودنت را، آمدنت را ... و نمی دانی پرنده ی کوچک دلـــــِ من،چقدر حسرتش را می خورد، حسرت پرنده ای که در روزگاری از ایام فراقم به وصال تو می رسد و من نیستم، در آن آسمان آبی بی کرانه ها...

دلــــم آب بازی کودکانه در حوض زندگی تو را می خواهد... این روز ها، دلــــم می خواهد بلند شعر بخوانم و در تمام آوازهایم، به نام تــو که میرسم سکوت کنم و نفسی عمیق بکشم و باز بال بگشایم به آغوش پر مهرت و با اشتیاقی غریب، دوست داشتنت را مقابل آسمان فریاد بزنم و بر بام ستاره باران آسمان بنشینم و شگفتی های سرزمین ماه را بنگرم و بعد یک قلمو به دست خیالم بدهم و تمام تو را، سپیدتر از حریر به تصویر بکشم...

می دانی سیب های سرخ نگاهت همیشه با من است و من در آوارِ خیالم، حتی پلک نمی زنم تا مبادا نگاهت را از من بگیرند... چقدر این روزها از چشمانت، حرف های دلــم را می خوانم، انگار تمام نجواهایم فقط منتهی میشود به دلـــم... چشم من می بارد و دل تــــو ...

بی قرارم؛ بی قرارتر از آنی که بدانی... این روزها خوب فهمیده ام  تو را توان گریختن نیست، از چشم هایم که، ناودانی شده بر باران مدام یاد تــو... اصلا مگر اَبر از باران جدا می شود؟! و تو اَبر شده ای بر دلـــــــم... اَبری که باران چشم من از آن می بارد و منِ شیدا، خیالم را؛ آویخته ام به سحاب روزگارِ آمدنت...

انقدر ریز ریز در خلوتم نشسته ای که در هر سکون، حرکت افکنده ای و ایجازِ انگیزه شدی و جان مرا به غوغایی شگفت فراخوانده ای... ردِّپای تو در تمام خیالم رو به سوی آسمانِ بی کرانگی، رنگین کمان رویاها را در نوردیده و من این پایین سخت زمینگیرم... ببار بر من تا خیالم تَر شود به اشکی از یادت، و قرار آید به دلـــــــــِ بی قرارم...

 

سیب سرخ خیال

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۱ ، ۰۳:۲۲
ریحانه خلج ...

دلم برای نوشتن از تو سخت تنگ است... از آن نوشتن هایی که بوی عطر نرگس تو، مستم کند و تا فراسویِ روزهای آمدنت ببرد این دل شیدا شده را، و باز در خلوتم بخوانم که، چقدر دوست دارمت ای آفتاب پنهانم...

 

آرامش...

 

چقدر دلم می خواهد این قلم خسته را، به بازی کلمات نبرده؛ تو بیایی و تمام نقطه چین ها را پر کنی... بیایی و بگویی سحر شده، برخیز و از دمیدن آفتابم لذت ببر... بیایی و بگویی دیگر هیچ نقطه چینی، بدون کلمه و ترکیبِ مناسب خالی نمی ماند و همه چیز خوب است... می خواستم بنویسم مثل آن روزهای خوب! دیدم بی تو هیچ روزی خوب نبوده و اصلا حالِ خوبِ ما، روزیست که تو بیایی...

میدانی دلم می خواهد در این اتاق تاریکِ دلم، نوری بیاویزی از رُخ چون ماهت، و من هر شب با جمعِ ستاره های راه گم کرده، بیایم به مهمانی ماه دلم، و بعد دوباره چشم در چشمت شوم و خیال کنم تو آمده ای و من دیدن تو را با سنگِ سخت لحد نبرده ام به گور بی کسی ام...

دلم می خواهد دوباره برایت از آن انشاء هایی بنویسم که جز تو، کسی مخاطبش نبود و این بار بیایم و سر کلاس حضور تو، حاضری بزنم و برایت بخوانمشان...

دیروز میگفت هنوز هم منتظری؟ دلم را می گویم، سخت برآشفتم از کنایه اش... دلم این روزها زیاد می گیرد از این که، تو باشی و نبینمت و حرف نبودنت را هر روز برایم دیکته بگویند و باز من مردود شوم در حضورت... و دلم خیلی بیشتر می گیرد که تو باشی و نیایی و در دلِ آرامستان، در عین بی قراری ها، دلِ تنگم را به سرمای خاک بسپارم همراه این جسم خاکی؛و آرام بگیرم بی تو...

گرچه خوب میدانم، آرامشی بی تو نیست... این را از وقتی فهمیده ام که، در این کویر لب تشنگی ها، روزگاریست جام خالی از آب خیالت را به دست گرفته ام و همراه من فقط سکوت است و سکوت... و چه تلخ است که نمی شنوم از تو نه صدائی و نه رازی...1

اصل و دلیل بودنم، می دانی بهانه ی رویایی هر روزم، آمدن توست؟ پس بیا و ثانیه هایم را لبریز کن، از بودنت...

 

1.وَلا أَسْمَعُ لَکَ حَسیساً وَلا نَجْوى...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۱ ، ۰۲:۳۴
ریحانه خلج ...

بر قله ی خاطراتم و در کناره ی ساحلِ غریبِ چشم هایم نشسته ام...

و باز هم، در من هوای نوشتن از تـــو موج میزند...

آرام نمی گیرد، دل تنگ و بی قرار من...

بر پلک خیالم، تو را تجسم می کنم که نشسته ای،

و من؛ غرق در دریایِ دوست داشتنت، رویای با تو بودن را بر قایقی تنها، فریاد میزنم...

بیا و فکری به حال خیالم کن،

که دستانِ هیچ ماهیگیری، تاب کشیدن ماهی بزرگ عشق تو را،

از دلِ آن همه آب روشن، و اقیانوسِ مواج دوست داشتنِ من ندارد...

فقط بیا و غریق عشقت را، نجات بخش...

 

ماهی عشق

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۱ ، ۰۲:۲۶
ریحانه خلج ...

اصلا بیا و این چند صباح را هم بیخیال من شو... تو زندگی خودت را بکن و من زندگی خودم را... انگار نه انگار که رونق جانم از توست... راستش را بخواهی اصلا گاهی فکر می کنم تو در منی اما با من نیستی ...هوا برم می دارد وقتی خسته، روبرویت می نشینم و مبهوت نگاهت می شوم... دست بر شقیقه ات میکشم و موهای سپید صبوری ات را از لابلای بخت سیاه پیشانی بیرون میکشم، چقدر مرا تحمل می کنی؟ این روزها که بگذرد می ترسم... می ترسم تو هم بروی و تنهایم بگذاری مثل... اصلا آدم را انگار افریده اند برای تنهایی...شده ام مثل آن وقت هایی که بی خیال بودم آن وقت هایی که نمی فهمیدم همه ی دنیا را می توان در عطر چادر نماز مادر بو کشید...آن وقت های هیچ...

دلم کمی عشق می خواهد و دقایقی با تو بودن...تو باشی و ایوان کوچک خانه ی قدیمی و نفس عمیق بکشم و تمام اکسیژن  آسمان حیاط را یکباره ببلعم... دوباره خاطره بسازم با شمعدانی هایی که عید به عید برای باغچه ی کوچک حیاط می خریدم و افسوس بخورم چرا حوض فیروزه ای وسط حیاطمان نداریم... و حسرت کودکی هایم را بخورم و ماهی تنگی که هرسال شب عید تنها می شد... اصلا چرا دوباره هوای خراب عید به سرم زده... از الان دوباره زانوی غم بغل گرفته ام که چطور سال تحویل می شود و غریب تر از هر سال... اصلا رها کنم خودت حالم را خوب میدانی هر روز با منی ...البته خودت می گویی در منی... چه فرقی می کند چند وقتی است که دیگر، فکر نمی کنم زنده باشی انقدرها که خسته و کلافه هر روز میگذرد و تو باز هم خیلی هیچ می شوی اصلا تحلیل رفته ای و دیگر در من نیستی... کاش به اندازه بوم نقاشی روزهای بهار آن سال در کنارم بودی... چقدر این روزها، محتاجم باشی و حوض خیالم را پر از ماهی های رنگی کنی و من بلند فریاد بزنم دوستت دارم ها را...

راستی با توام اصلا مرا می شنوی؟هنوز هم خوابی؟ خدا کند خفته باشی و نمرده باشی...من بی تو این روزهای سرد زمستان عمر را تاب نمی اورم بیاو گرمم کن و مگذار سکوت بنویسمت... بیا احساس من...!

 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۱ ، ۰۴:۱۸
ریحانه خلج ...

ای تمام واژگان عشق، من تــو را فقط سکوت می کنم...

خوش به حالِ خشت خشتِ

حریم تــو...

بابی انت و امی یا ح ی س ن ...

یا حسین...


عکس: قبر امام حسین علیه السلام بعد از برداشتن ضریح…

سـر بـه زانـوی خـیـال تـو هـلـالـی شـده‌ام
آن قـدر مـیـل بـه ابـروی تـو دارم که مپرس
از خـم مـوی تـوام رشـتـهٔ جـان مـیـگـسلد
آن قـدر تـاب ز گـیـسوی تـو دارم که مپرس
محتشم کاشانی

 

۹ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۱ ، ۰۳:۵۰
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما