دیده ای موجی بگیرد و صدای خفته ای ناگهان تمام حنجره ی زخمی دلی را بگشاید... حالا منتظر باش، فردا که نیستی باز، تولدی دوباره باشد و پنجره ی حنجره ای گشوده شود... راستی میدانستی گاهی نبودن هم می شود عین متولد شدن و بودن؟ آن هم نوعی خاص سرشار از بلورهای روشن چشم... چند وقتی است دیگر تو را بغض نمی کنم تا برسی به اشک... همان جا ساده و ساکت؛ نشسته ای کنار قابی از گل...و من نگاهت میکنم و بی اینکه بغض کنم! و اندک اندک خیره میشوم به خاطرات بودنت...و به آینه ی مکدر روی طاقچه ی عادت می نگرم و شمع هایی که در دستم یخ زده را، در آستانه ی نگاهت روشن می کنم تا با تو حرف بزنم... راستی امروز هم که تو نیستی باز! برنمی خیزی؟ برای با تو بودن، آمده ام...آمده ام بگویمت... نیستی، اما تولدت مبارک...