_ گاهی انقدر دلت گرفته که دوست داری یه مشت سنگ برداری و بزنی شیشه احساست را بشکنی...
اصلا دنبال چی میگردی تو این قاب خالی، خب سنگ را بردار بزن خودتو خورد کن، تو که همش دنبال خودت اینجا می گردی؟ میدونی اگر آدمش بودی الان باید کجا بودی و حالا اینجایی؟؟؟
_ که چی؟ خسته ام.... چیه باز دارم راه را اشتباه میرم؟ با خودم بودم، بازم تو اومدی؟
چی که چی؟ من نرفته بودم که بیام، این تویی که یادت میره منو ببینی!راستش را بخوایی دارم یقین پیدا می کنم که نمیدونی، خیلی عمیق هم نادانی! اشکال از تو نیست از منه، که تو رو به خودت نمیارم... اصلا رک میگم عین خودت ... اشکال از خودِ خودته!!!
_ از من؟
بله شما!!ادم مدعی و هیچ... همین!
_ خجالت نکش باز بگو...
میگم منتظر باش... اگر یه کم با من همراهی میکردی الان این وضعت نبود! شاید یه کم فقط یه ذره برای دلتم که شده انسان می شدی!
_ هی یادت باشه تو توهین را شروع کردی! مگه آدم نیستم؟
باشه یادم می مونه! نگفتم نیستی _ فقط آفریده شدی آدمی باشی، که اون میخواد_ نه آدم خودت و دلت و فکرت...
_ خب از کجا که دلم جای...
جای؟ جای چی؟ چرا حرفتو خوردی؟ بازم ... نقطه؟ چرا هر وقت کم میاری میری سراغ این ...
_ پس کجا برم تو بگو؟ جز اینه که بعضی حرفا را نباید زد یا اصلا نباید نوشت؟ درست ترش اینه که نمیشه حرف دل را بنویسم میشه ... نقطه!!
ببین بی تعارف بگم داری با خودت کلنجار میری که منو دور بزنی دوباره!اما بهت بگم بدون!اینم که میگی نیست! اگر تمام دلت جای اون بود که این حال و روزت نبود...برو _ برو خودتُ دوباره فریب نده بازم راه خودت را برو...
_ آره، آره... راست میگی! برای اولین بار با تو موافقم حرفت درسته... اگر دلم جای او بود که نمی گرفت... اگر دلم برای خودم نبود و به حرفم نمیرفت که آنقدر
_ من
_ نبودم... میشدم
_ او
_ ...
حالا شد یه حرف حساب...
اگر من نبودم... میشدم او ...
+وجدان نگاری...