یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ الفتح/ 10
اگر بگیری دست هایم را،
همه چیز،
از دست هایت شروع می شود...
حتی عشق!
یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ الفتح/ 10
اگر بگیری دست هایم را،
همه چیز،
از دست هایت شروع می شود...
حتی عشق!
لِکَیْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَکُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاکُمْ ...حدید/23
بر آنچه از دستتان می رود اندوهگین نباشید و بدانچه به دستتان می آیدشادمانی نکنید...
تو خود میدانی،
چه بسیارها که از دست داده ام...
تا به دست آورمت...
حال که در دل و جانی مپسند، اندوهم را به محروم شدن...
که تو تنها، شادمانیِ بی پایانی مرا...
بی تو، نتوان زیست...
دستم رو بگیر... تاتی کردن رو خیلی وقتِ بلدم! اما راه تو رو، هنوز هم که هنوزِ بلد نیستم...دستمُ بگیر و ببر... بزار بفهمم منم یکی را دارم! من که خودم می دونم تو رو دارم... یکی را که خیلی ها حسرت نداشتنش را می خورند، هر روز و هر ساعت و هر ثانیه...
دلم می خواد تو باشی و بارون بگیره و وسط حیاط حرم باشم و چادرم خیس مهربونیات بشه و انگار چادر بشه بال، همچین ذوق کنم و پر در بیارم و بپرم تو بغلت و ...بعدش میدونی چی میچسبه؟ فقط دلم می خواد بعدش بیام بشینم روبروی آدم ها بگم حالا نگاه کنید،اینم اونی که همیشه داشتمش و دارم و شما ...
حرف هام رو که زدم و بغضم خالی شد، تازه برم بنشینم روی سنگفرش های یخ زده ی زمستان توی ایوان آینه حرم بانو، هی من بگم و نگاهش کنم و بخندم و اونم بگه گفته بودم که...یه روزی، یه جایی، یه نفری... آخرش اون هم نه! اصلا همه با هم می فهمن... آنقدر که من بلند بلند می خندم اون وقت! چی بشه این همه سرخوشی، آخ که، چقدر می چسبه که همه می فهمن تو من رو دوست داشتی... می فهمن تو همیشه و همه جا با من بودی و من نتونستم تجلی بودن تو را به اون ها نشون بدم... می بینی؟ چند وقتِ اصلا خنده یادم رفته! خودت میدونی چرا... گفتن نداره که... گفتی دردها را داد نزن، هوار نکش، من برای دونه دونه اش قیمت گذاشتم! هر روز هم گنجِ تو قیمتی تر میشه! غصه ی چی رو می خوری تو؟... خودِ خودم همیشه باهاتم... هیچی دیگه غصه هام تموم شد...فریاد هم نمیزنم !فقط سکوت نگاری کردم، حرف هامو زدم دیگه... منتظرم حرفای تو را هم بشنوم و برم ...یه چیزی بگو یادم نره، راحت آروم بگیره این دل بی قرارم...داری می ببینی بازم یه مشت آب شور تو چشمام حلقه شد، پلک که میزنم میریزه...
می شنوی؟ آنقدر داره باد میاد صدای در و پنجره، حول تنهایی را چند برابر میکنه... چرا تنهایی؟؟ چی بگم، نمی دونم وقتی هستی و آنقدر خوب می شنوی چرا پس من باز هم میگم می ترسم از تنهایی؟ خب باز هم همینه می ترسم خیلی هم می ترسم! می ترسم تنهام بزاری یا من حواسم نباشه بیایی و از کنارم رد بشی و بری... یا اصلا باشی و باز من تنها باشم؟ خودت میدونی چطور این پیش میاد، پس خودت نزار اینطوری بشه... خب حرف های من که تمومی ندارد باقی بماند بین من و تو... و اما تو حرفِ قشنگ آخر را، امشب زدی ... خیلی خوب بود مثل همیشه وقتی میخونمش چند باره، حس خوبی توی وجودم چرخ میزنه، حسی که نگاهت را نسیم رحمت می کنه بر سر و روی تمام عمرم... گفتی و من دلم آرام گرفت... همین...
وَإِنِّی لَغَفَّارٌ لِّمَن تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا ثُمَّ اهْتَدَى8/2طه
و من هر که را توبه کند، و ایمان آورد، و عمل صالح انجام دهد، سپس هدایت شود، مى آمرزم!...
خیال میکنم ساعت ها می گذرد که من هیچ نگفته ام...
از وقتی با تو حرف نزده ام انگار لال باشم، غرقم در سکوت...
اصلا همیشه خیلی از حرف ها را نگفته ام و مُهر سکوت،
چون استخوانِ بر گلو مانده و آزارم میدهد...
حالا اگر بگویی ام؛ بگو!
در می یابی که؛ نگفتنی هایم بسیار است ...
اینبار حرف هایم تاول زده و بغض شده در گلو...
و اگر این بغض کال برسد، حرف هایم می ریزد روی گونه هایم...
به تب این دقایق عریانِ تنهایی ها که می نگرم، باز چشمانم می جوشد...
و نگاهم در قاب عکس تو تجلی می کند...
دوباره سکوت و بغضی که در بی تویی ها می شکند؛
و باز هم حرف های که سُر میخورند روی ...
می اندیشی دلِ خسته و جانِ مانده ات، تو را بکشد به کجا بهتر است در این روزهای تلخ دوری؟ اصلا شمارش کرده ای روزهایت را؟ می دانی پاییز هم رفته و تو در زمستان، زانوی غم هایت را بغل کرده ای؟ و هر شب برایت شده شب یلدا، تاریک و تیره و تار... آنقدر بلند که حس می کنی اگر تا خود صبح هم بدوی سحر نمی شود... کاش می شد تمام خودت را جمع میکردی و می ریختی داخل چیزی شبیه یک گونی و بعد به دوش می گرفتی با خود می کشیدی تمام وزن اندوهِ این روزهایی که بی آمدن باران فقط زمستان را تحمل می کنی و می بردی به جایی که بگریزی از وزنِ اندوهی که مچاله ات کرده میان این همه ندیدن ها و حسرت های جامانده در دلت...
می بردی به جای خیلی خوب و روحِ خسته ات را چون کبوتری وحشی، رها می کردی میانِ آسمانش و آنجا دیگر برایت می شد خود بهشت! فکرش را بکن، حالا می توانستی اگر خوب بودی سرت را بگیری به سمت خورشیدِ گرم مهربانیِ انیس النفوس و ذل بزنی توی مشبک های ضریحش و اشک هایت، سُر بخورد روی گونه هایی که یخ کرده در میان صحن انقلاب و دست هایت را می گرفتی زیرِ چشمه یِ گوارایِ سقاخانه اش و سیراب می شدی از کرامت و عشقش...
راستی اگر رفته بودی این ساعت ها، میان خلوتِ آرامِ خیابانِ خسروی روبروی باب الجوادش اذن ورود می خواندی و در میان ازدحام هوای مه آلود صحنِ جامعِ اش بخارِ داغِ نفس هایت در سرمای متراکم هوایش اشتیاق شیرین دیدارش را صد چندان می کرد... و تو در دلِ نگاهی به گنبد و گلدسته های خورشیدی آسمانش، دوباره جان میگرفتی و هر گام که برمیداشتی یک عاشقانه را توی ذهنت مرور می کردی تا برایش بخوانی و خط به خط کتیبه هایش را زیر لب زمزمه می کردی تا از او مدام بگویی... و باز هم به یاد روزهای خوبِ در کنارش بودن، با نسیم و پرچمش عشق بازی میکردی که آقا، اگر حرفم را شنیدی پرچمت بچرخد سمت مشرقِ نگاهم... و ذوق می کردی از این همه سکوت و حرف های رایت ِمهربانی اش در نسیمِ شبانگاهی که همه را، فقط او می شنید ...
و سحرگاه که می شد شال گردنت را تا پای چشم هایت بالا میکشیدی و به هوای پنجره فولادش از میان صحن انقلاب روی سرانگشتانِ پا می دویدی و سنگ فرش های یخ زده را تا رسیدنِ دستانت به طلایی فولادش می شمردی و بعد صورت می چسباندی در میان ازدحام آدم ها، به سینه ی گرم و آغوش مهربانی اش و انگار نه انگار که این فولادها، منجمند در این سرما... و چون طفلی خود را می انداختی میان آغوش پنجره اش، و زار میزدی بر مدارِ دلتنگی ها و روضه خوان می شدی از برای اذن کربلا و ...
ناز می کردی برای میزبان مهربانت، که من مهمانم و سفره ی تو رنگین است! از هر چه خوبی داری کم که نه، بسیار تعارفم کن تا بنوشم و کام بگیرم و راستی باز هم طلبکارت می شوم، ماجرای من و کفش هایم که یادت هست... هنوز هم دلم آنجا، جا مانده... کفش ها بهانه است و خودت خوب میدانی اصلا مهم نیست!مهم این است دلم را اصلا پس ندهی! گرچه لایق نیست اما بگذار بماند همان جا، پیشِ تو همیشه جایش امن تر است... و سرِ آخر هم دقیقا وقتی چشمت خیره مانده به قاب ضریحِ داخل مشبک ها به اشتیاق حرف زدن، سر بلند میکردی به کاشی های لاجوردنشانِ فیروزه ای اش بالای پنجره فولاد و یه دل سیر صلوات خاصه اش را برای دلت و برای دلشان و برای هر که در یاد بود و نبود می خواندی... و دل آرام و اشک بر چشم به اجبارِ پرِ خادمانش دل می کَندی از پنجره های طلایی و می آمدی دُرست می نشستی روی اولین فرشِ مقابل پنجره و ذل میزندی به طلایی اش و هی توی دلت زیر و رو می شد و یک چشمت به بیماران خوابیده در اطرافِ طبیب بود و چشم دیگرت، رصد می کرد کبوترانی که میان سرمای زمین، کِز کرده بودند بالای پنجره و روی گنبدِ سقاخانه و میان طلایی ایوانش... بعد یک نفس عمیق می کشیدی و زیارت نامه را باز می کردی و باز هم فقط با "یس" باید حرف هایت را شروع میکردی و سه نقطه... حرف های اولت که تمام می شد؛ تازه سرِ دردِ دلت باز می شد و یاد این و آن...و سری میزدی به لیست گوشی همراه و نام ها را یک به یک مرور می کردی و از حقیقی و مجازی گرفته تا تو...
نقطه. سرِ خط می رسید و چند تا پیامک هم، وسط دلبری هایت می فرستادی برای سحر بیدارانی که می شناختی... سرمست از نگاه مهربانی اش برمی خواستی و کفش هایت را به پا می کردی و دوباره سمت سقا خانه و یک لیوان به جای هر کسی که حسرتش را داشت می نوشیدی و برمی گشتی... هنوز ایستاده بودی که نگاهت تو را می کشید به ساعت حرم و بعد تیک_تاک زنگِ سحری و بهترین دقایق حرم... این طرف و آن طرفت، یکی نماز می خواند آن یکی غرق در سکوت، خیره شده بود به پنجره ی عشق من... و آن طرف تر، دختری چادر به سر کشیده و در خواب... یکی کنارش نشسته انگار مادرش باشد چادر را روی صورت انداخته و زلالی بلورهای اشکش در میان چروک های صورتش، اشک هایت را لبریز می کند از...
سر می بری توی کتابِ دعا و صدای مُنادی و مناجات خوانی سحرگاهی و تازه انگار رسیده باشی به جاهای خوبش بغضت می ترکد و نبضت تندتر می زند و حرف هایت می ریزند روی گونه ها...آخ که چقدر امشب سرمست شده ای از نگاهِ مهربانی اش از رئوف بودنش که هیچگاه، سیرابش نشده ای... بعدتر؛ دسته دسته و آرام آرام مردم می آیند و صداها سکوت و خلوت را برهم می زنند و خوابیده ها برمی خیزند و ولوله ای می شود میان آسمانِ شبش و سحر می گذرد و اذان می گویند و جماعت، تو را به جایی بهشتی دعوت می کنند، تا به ازایش جایی برایشان مهیا کنی برای خواندن نماز جماعت... حالا که آنجا نیستم تا این حرف ها را برایت بگویم؛ پس چون تنها انیس و النفوسی، بماند میان تو و منی که جامانده ام در حسرت رویایِ این شب های با تو بودن...
حرف دل همین...(+)