برف می بارد و دانه دانه، عشق می کارد...
و من، همسفر با سپیدی ها
در میانِ آسمان و زمین،
بی تو،
آب می شوم...
برف می بارد و دانه دانه، عشق می کارد...
و من، همسفر با سپیدی ها
در میانِ آسمان و زمین،
بی تو،
آب می شوم...
اندکی پیش از این،
می اندیشیدم چگونه در میانِ موجِ خون، می توان این همه زیبا دید(+)
اما بعدترها فهمیدم، چشم ها هم اگر عاشق باشند،
رازدار می شوند، همچون سَرها...
و زینب، وقتی بی ح س ی ن شد
در پسِ پرده ی اشکِ فراق،
با همان چشم های عاشقش،
که لبریز بود از خدا...
و در ورای لب و دندان های غرقِ خونِ او،
دلرباترین صوت عاشقانه ی عالم را
بر بلندی نی شنید،
آنگاه که عشق
بر لب هایش تلاوت می شد...(+)
پس چون با نوای عشق دل آرام گرفت،
زیباترین جلوه ی هستی نمایان شد...
+به بهانه ی 12 بهمن؛وعده ی بگذشته و پایان یک سال دیگر بی کربلا زیستن و بی تو بودنِ من...
کاش تو بودی،
تا من،
با همان کلماتی که هر دم، با تو جان می گرفت،
هر شب برایت می نوشتم...
تا تمام نگاره ها،
همچون من، شیدایت شوند!
کاش بودی و در انجمادِ سخت زمستان،
با دمای خورشیدِ آسمان
گرم می شد، دفترِ سپیدِ گفته های من!
می نوشتم از عشقت،
از بودنت ،
و از ناگفته های روزگارِ با تو بودنم!
...
اما،
حالا که نیستی،
حرفی نمانده،
جز رنج هایی استوار و زخم هایی ماندگار...
خاتون جان، حرم امن تو کافیست... کافیست، تا هیچ چیزی را از این عالم نخواهم... کافیست برای منی که تنها تو را دارم برای تمامِ دغدغه های دلتنگی ام... برای منی که اگر؛ بغض چسبیده است بیخ گلویم، یا اشک نشسته گوشه ی چشمم، می آیم و بی کسی هایم را، و هر چه تلخی که مانده در جان خسته ام را با تو قسمت می کنم... می آیم و می نشینم و سکوتم را می شکنم و فریادهایی را که در تنهایی هایم بلعیده ام، می آورم کنارِ تو؛ و سفره اندوه هایم را می گشایم و قفل های بسته ی زندگی ام را درست میگذارم مقابل چشمان تو، و بعد می گویم بانوی شهرِ دلِ من؛ دستم به دامان مهربانیت، این منِ تنها، و توُ تمام سختی ها... و بعد گم می شوم در برقِ آئینه های تو در توی ایوان تو، گویی چون کبوتری بر بام حریمت پَر میگیرم و ناگاه در میان فواره های روشنِ حوضِ صحن هایت بال هایم را می گشایم به شیدایی و وسط رویایی ترین آرزوهایم دل خوش می کنم به بودنت...
چقدر با تو بودن و داشتن تو خوب است وقتی که می آیم و شمع جانی را که ذره ذره ذوب شده است در بی صبری ها؛ به نگاهِ بی دریغ تو دوباره می سازم... می آیم و پروانه می شوم و می گردم به دور تو و در طواف شیرین دقایقِ با تو بودن، جان می گیرم و احیا می شوم، برای سوختنی دگرباره... راستی، چقدر خوب شد تو آمدی اینجا... و چقدر خوبتر شد برای منِ همیشه دلتنگ، که خدا تَنِ نالایقِ مرا مجاور خانه ی تو کرد... و من تا تو را دارم چه کم دارم؟ حرم امن تو کافیست مرا...
+برای 23 ربیع الاول سالروز ورود بانو
ای غزلِ ناب تمامِ شب گریه های من،و ای فروغِ جاودانه ی واژه هایم، تو قطعه ی بی کلامِ این روزها شده ای و همچون قصیده ای بی پایان، در دلِ هر مصرع، دیوان عاشقی را بیت به بیت ختم می کنی به هجران! سالهاست در مثنوی بلندِ تاریکی های عالم، همگان دلخوشند به طلوع خورشید روی تو، آنگاه که از پس ابرِ غفلتِ چشمانم، سر بر می کشی و دل می بری از عالمیان...
هر آن گاه که تو در دلِ تنهایی هایم بودی، خط به خطِ نگاره هایم می درخشید، اما چندیست که حضور تو در دل این جانِ ناموزونِ من، و در میانِ حروفی بی معنا، حبس شده! و اینک من و دفتر کلماتِ بی ردیف و قافیه ام، خالی شده از حضور نابِ تو... گاهی می اندیشم آنقدر در الفبای عاشقانه هایم گم شده ای که، تمامی سطرهای دفترم سنگینی می کند از این همه تُهی بودن... و من غرق می شوم در سکوت نگاریِ ممتد کلمات، بی هیچ حرفی...
هر بار تا انتهای سه نقطه میروم بی تو؛ و باز می گردم! اما این روزها حالِ من، به نقطه ای تنهایِ تنها می ماند! و نقطه. معنایی جز "من"ِ تنها ندارد! و من به تنهایی، همیشه یک نقطه. دارم و اگر "تو" می باریدی چون خطوط بی انتهای عاشقی می رسیدم به سه نقطه... و تازه این جا، سرآغازِ کشفِ الفبای رازگونه ی عشق تو بود...