ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۱۲۷ مطلب با موضوع «سکوت نگاره» ثبت شده است

خیلی ها هستند، توی زندگی آدم ها می آیند و می روند... ذوب میشوند و حل، و دریغ از ذره ای که دیده شوند... تمام بودن و عظمت و بزرگی آنها، خلاصه می شود در پشتِ خاطراتی که بعدها هر بغض کال را به اشک می رساند و عطر خیس گونه های تبدار را، در خلوتِ شبانه های تار، به التماسِ بارانی آسمان آشنا می کند... و در میان این همه رفته هایی که رفته اند، هنوز مانده عطر تو ، توی خانه، توی کوچه، توی تمام روزگارِ من...

گاهی می اندیشم، گرچه رفته ای اما هنوز که هنوز است، هست تر از تو، برایم کسی نیست، که باروم  کند و دستان دعایش تنها پناهم باشد و آغوش خیس چشم هایش نگرانم باشد... کسی مثل تو نیست... هیچکس... اما میدانی دردم چیست؟ بغض کرده ام، نه این همه نبودن های تو را ...

من سوگوارِ این همه  نبودنِ خویشم ... راستی همیشه میگفتی خدا هست...

حالا در عمق سکوت فریادم را بخوان...هستی خدا؟ من سالهاست که نیستم... بیا و از پسِ این همه دعا و این عطرهایی که بویشان مرا بیچاره کرده...؛ کمی بیشتر، هستم کن...

 

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۳ ، ۰۱:۳۴
ریحانه خلج ...

بهار آمد و تا چشم بر هم بزنی رفته... مثل تمام عمر، و تمام روزهای رفته و روزگاری که با ما، یا بی ما؛ روزی خواهد آمد و می رود...

امسال هم، همچون سال قبل؛ نگاه خیسم را برداشتم و با خود بردم، و در حوالی سفره ی پر از سینِ همین زمین، رها کردم. سکوت دلم، ترانه ای شد در هوای دلگشای حرم بانو، و درست در احسنِ حال، در میانِ آیینه های رخشانِ حرم و مقابل نقره نشانِ ضریحش، میخکوبِ سنگفرش های سپید کفِ صحنش شدم و در زلال دقایق تحول سال؛ بر حولِ محور وجودش طواف کردم و قلب شکسته ام را نشانش دادم و گفتم به تغییری که در تدبیر اوست، راضی اش کن... و غرق شدم در اوجِ نگاهِ آسمان و در تزلزل گونه ها، و از پی گرمای قطراتِ بلوری که در برق چشمانم بود، سینِ سکوتم را چون رازی سر به مُهر، برایش شکستم و قطعه قطعه کاشی دلم را کنار هم چیدم و فقط و فقط، در زمزمه ی لب و جان ، آشکارا و نهان، تو را بی نهایت آرزو کردم و دیگر هیچ...

 

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۳ ، ۰۳:۳۹
ریحانه خلج ...

سال هاست ما از زمین خسته ایم! و به آمدن باران از آسمان، دل بسته ایم!

تو که نه زمینگیر، و نه اسیری... تو چرا از دلِ آسمان سیری؟

با توام قاصدک، همان بالا، نرسیده به زمین، در میانِ اندوه مه آلودِ غربت،

چرخی بزن، و در هیاهوی بی وزنی؛ در آن سوی هستی،

درست بالای محراب آبیِ افلاک، بی خیالِ آمدن به خاک،

سبک و آهسته، چنگ بزن بر رازِ بودنت و در بی خبری بمیر...

نیا و بر کاشی فیروزه ای آسمان نقشی نزن...

و ما و این همه انتظار را، سرگشته ی چرخش روزگارِ بی اویی مکن...

نیا و شمارشِ ثانیه ها را به رخ سال های رفته و سال های در راه، مکش...

کمتر این عقربه های خسته را مرور کن! بگذار زمان، بر مدار رویاییِ ساعتِ آمدنش متوقف شود...

بگذار در خاموشیِ زمین، بغضِ کال هستی، از گلوی خسته ی آسمان، آذرخشی شود بر تمامِ جهان...

و خون ببارد از چشم های منتظرِ خستگان...

قاصدک، با توام...می شنوی؟گرچه گویند عید در راه است،

اما من به راه آمدنت، هنوز اسپندی دود نکرده بودم که اسفند ماه هم، دود شد و بر هوا رفت...

پس لطف کن، اگر خبر خوشی از بهار نداری؛

و یا چون لحظه ی خواندن غزلِ وداع با ماه دوازدهم؛ تو هم، قصد باریدن نداری،

بی خبر از او، نیا...

 

۹ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۲ ، ۰۲:۴۰
ریحانه خلج ...

زمستان به سرعت می گذرد...

 و نسیمِ دلتنگِ بهاران، بی تو می وزد.

و من غرق در خیالِ روزهای بودنت،

خیره می شوم به شکفتنِ گل های رنگی خیابان...

امروز هم، گلدان های خالی را، در گوشه ای از خلوت خاطرات،

بر روی ایوان کوچکِ خانه چیدم،

امسال هم، نه شب بو خریده ام و نه شمعدانی...

 حتی تو نیستی،

تا عطر شکوفه های یاس، در چادر نمازت بپیچد...

...

و من، این همه نبودنت را...

دوباره بغض می کنم...

 

۱۵ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۳۷
ریحانه خلج ...

یک پای ثابتِ حرف هایم تویی...

اما میگذارمت کنار آینه ی غبار گرفته ی ایام و چند صباحی می خواهم خود را غرق کنم در ازدحام همین دنیا، بزنم به بال آسمان و زمین و از رویایی شدن شهادت و دل صاف کردن بنویسم و برسم به زمین سیاست و اقتصاد و ... اصلا می خواهم از خود تهی باشم و هجوم ببرم به پهنه ی لایتناهی امواجی که می گویند بی زاری از آن بی معناست! هی بال و پرم را بکوم به دسته ی قلمی لرزان و واژه های محبوسِ در اسارت را، جاری کنم روی سپید صفحات مجازی و حرف هایی را بنویسم که بیشتر به کار مردم می آید تا جان اسیر خودم... شاید به پاس آزادی روح کلمات، از اینجا عبور کنم و مرز خودخواهی دلم را بشکنم و برسم به تو، به تویی که آن سوی نبودن ها، در انتظار منی و آنجایی که همه بودن است و بودن ها همه با معنا...

مپرس چرا این حرف ها را قلمِ تو نوشت! که رسالت قلم فقط نوشتن نیست، که هر قلمی که برای تو ننویسد اصلا قلم نیست... بیشتر می نگارمت بعدها... بماند میان من و تو... نقطه.

۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۲ ، ۰۲:۰۱
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما