ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

سید...

دوشنبه, ۲ اسفند ۱۳۸۹، ۰۱:۵۲ ق.ظ

 

دوست داشتنت می دانی از کجا شروع شد سید؟...

از مهد جنون...

فکه و آن وادی بهت و حیرتی که مرا خواندن به فاخلع نعلیک...

آنجا که شکوفه های زردش مرا در بهار صبوری آموخت...

یادم نمی رود بوی بارانش را...

سید...

چقدر هوای این روزهایم هوای باران فکه است...

هوای دشت شقایق ها...

نم نم می بارید و خیلی کمتر از تو در وادی مشهدت قدم گذاشته بودیم و اما تا رسیدیم به تو  نایی نمانده بود برای نفس های خسته مان...

از بس رمل ها بر پاهای خاکی ما سنگین می آمد و تو این راه را تا رسیدن به طلب عشق با پای سر دویده بودی...

نشستیم زانو زدیم...

گفتیم اینجا؟ ما و تنها ما را به اینجا آورده بودند...

فقط ما!!!

عکست ...کلامت... نوشته هایت هر جا که باشد مرا با خود می کشد به بوی بهشت...


چه فلسفه ای دارد این حضور جنون آمیز تو در صحرای دلم...

نمی دانم!!!
راویت دلدادگی فتح تو گشایشی بود به سوی معبر آسمان...
برایت در شلمچه نگاشتم کربلا را...
کربلا راهی بود که کاروانش با سرافرازی رهسپار وادی نور شدند تا تمام اسماعیل جانشان را در پای یار قربانی کنند و چه خوش سودی در این میان نصیبشان شد...
شهادت...
و چقدر این واژه با تمام ابعادش برای تو به پا ایستاد تا سرسپردگی ات را از کعبه دل به سوی کربلای یقین بنگرد...


و تو ملکوت نشین این جاده های خاکی بودی که سهمت را از آسمان گرفتی...
نام و قلمت جاوید شد...

 رهگذر خاک بودی در افلاک ماوا گرفتی ...

چقدر هوای مشهدت را نفس کشیدیم و دلمان پر شد از کربلا از کاروان عاشورا و از نینوا...

از قلمت از شهد شیرینی که تو را در این دیار هم آسمان با فرشته ها کرد...

می دانی قلم بر نمی دارم تا از تو بنویسم...نوشتن تو را نمی دانم... می نشینم روبروی صفحه مجازی دفترم و هر چه باید بگویم را برایت واگویه می کنم...

این روز ها را رمل هایی بخاطرم آوردند که از عطر اشتیاقم قاصدکها برایش خبر آورده بودند...

ماسه هایی که همیشه در خاطره با من است  و از شوق من با خبر...

جایی بوده اند که باران بر آنها هماره می باریده...

هماره باران...

 سپیدی مرکب قلمت و گردش لنز دوربینت و گشایشی عظیم که با روایت عشقت برایم به تصویر کشیده ای را فراموشی دوران با خود نخواهد برد...

چون تو هماره در دلی و آنچه در دل است از اوست  و او خالق باران است...

خالق ابر...

خالق شکوفه...

و خالق تو ...

و دل بی او مباد...

و هرگز دلی بی او مباد...

***

خوشبخت بهشتی ...
مرا...
بخوان به جدایی از اسارت زمین...
فقط همین...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸۹/۱۲/۰۲
ریحانه خلج ...

آوینی

نظرات  (۸)

آفرین... آفرین...
باران ...
من کم کم ، کم آوردم ...
ان یراهن قتیلا ...
بخوان به جدایی از اسارت زمین...
.
بخوان مرا سید ... بار دیگر دستی ببر بر قلم و فتح کن خون عاشقان را ...
بدجور دوباره به سرم زده ...
باز دلم هواییه ...
.
می دانی !
رمق روحم کشیده شد این روزها ... بشکن مرا ...
۰۳ اسفند ۸۹ ، ۲۰:۴۹ نردبان آفتاب
زیبا بود.....
سلام دوست عزیز
وبلاگ خوبی داری .خیلی از مطالبی رو که نوشتی خوندم .آفرین
ای کاش اسمت رو میگفتی تا منم بشناسمت
۰۵ اسفند ۸۹ ، ۰۳:۵۸ آهسته عاشق می شوم
پرستش منتهای عاشقیست و شهادت منتهای عشقبازی...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما