ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

من همان خاکم ...

سه شنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۰، ۰۳:۴۸ ق.ظ

چگونه خاک نفس میکشد؟

 

بیندیشیم!

خاموش خاموش...

بسته ام . . .

چند روزیست  ــ غریب ــ  بسته ام!

از این زمین و روزهای بی قرار خسته ام...

من انسان کوچکِ سرگردانِ خیابان‌های تاریکِ روزهای سرد و برفی این دنیایم...

بگشا!
پنجره‌ای از پنجره‌های خانه‌ات را خدا...


ففروا الی الله...
به سوی او فرار باید کرد...
وقتی نمی توان...
لا یمکن الفرار من حکومتک...
چقدر نفس کشیدن زیر خروارها خاک دشوار است...
 
داشتم می اندیشیدم اگر ما را زنده زنده زیر خاک بگذارند می میریم...حتی اگر نفس هم داشته باشیم بند می آید دیگر نفسی نیست برای فریاد...
امان این خاکی که از آن ساخته شدیم ... و پس از عمری به آن باز می گردیم ... چقدر سرد و بی روح است تا بر سر بریزند انگار جان از تو می رود و مهرت از دلها...
خوب که بنگری می بینی ذرات و دانه های بی جان گیاهان به خاک که می روند جان می گیرند... اما ما در خاک جان می دهیم...
نمی دانم تعبیر درستی است یا نه...
اما می گویند در خاک که بگذارند مرده ای و تو را جان نیست!!!
اما آن سوتر که تلقین می خوانند کسی می گوید اکنون سر از خاک بر می دارند و پیشانی بر لحد می خورد...
چه سنگ سختی بود این لحد... تحمل سنگینی اش برای مرد توانمند هم دشوار می نمود اگر بگذارند روی انسان که...حالا مرده ای یا زنده چه فرق می کند حالا که برگه ی امتحانت را بالا گرفته ای می بینی چیزی تمام نشده... تازه سوالات شفاهی را باید پاسخ بگویی...

راستی چقدر فاصله شادی و غم اندک است...
اگر خوب برای روز آخر خوانده باشی به شادی رسیده ای... مگر نه این است که می گویند دنیا قفس مومن است و رهایی از این قفس برای مومنان جز بهانه ی شادی چیست... فقط می ماند دلتنگی ها و بغض گاه و بی گاه دیگران...
باز هم من همان انسانم...
بر سر قبر و به گودی و تنگی اش که می نگرم  بر خود می لرزم که چقدر شب اول تاریک است و دهشتناک و... اما هنوز از آرامستان برون نزده... دوباره یادم می رود که باید برای آزمون آخرم بیشتر بخوانم تا...

یادم می رود که دنیا محل گذر است و همه ی ما رهگذریم...
یادم می رود که این یک نشانه بود برای عبرت ...
یادم می رود که چند صباح دیگر گذرم به اینجا می افتاد دوباره...
یادم می رود که مقصد خاکی ام یک جایی شبیه همین جاست...
یادم می رود که کل من علیها فان...
یادم می رود که ...
و من همیشه فراموش می کنم که...
راستی من همان خاکم ...
خاکی که روزی نفس می کشید...
و روزی نفس می برید...

 

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۰۳/۲۴
ریحانه خلج ...

میم مثل

نظرات  (۱۳)

سلام
فضای قشنگی حاکمه اینجا! از این حکومت خوشم میاد...
پاسخ:
و او همه زیبایست...
چرا تغییر کرد این قالب!؟
تا رازش را فهمانده بودی ام!
می خواستم بگویم: صورتی رنگ خداست!
پاسخ:
راستی رنگ خدایی صورتی است؟
سلام ممنونم که سر زدی. وبتون هم قشنگه
موفق باشی
۲۴ خرداد ۹۰ ، ۰۷:۵۴ گوهری در صدف
آنقدر زیبا و دلنشین نوشته ای که دیگر چیزی برای نوشتن ندارم...
فقط میتوانم بنویسم چه حال خوبی داری خوش به سعادتت.
رنج هایت به واسطه ی قرب به درگاهش ، مستدام ...
.
.
.
خدای ِ صبور ِ لحظه ها ، پناهت ...
و اینکه :
قلم ات یاد ِ یک کامیون نوشت انداخت مرا !

بیهوده نتاز ...
که آخرین مقصد
خاکـــــ است ...
.
.
.
سلام عزیز
هر بار که میخوانمت از سویدای دل من سروده ای انگار.

دیروز روز میلاد "جواد رئوف" وقتی داشتم میرفتم امتحان پایان ترم دانشگاه را بدهم همش این فکر در مغزم فریاد را مزمزه میکرد که:
اگر همین الان اجل از راه برسد،
چه اهمیتی دارد که اون کاغذ بی ارزش را که مدرک تحصیلی را رویش نوشته اند، گرفته ای یا نه؟
یا اصلا امتحان پایان ترم را داده ای نه؟
یا حتی آخرین تکالیف استادت را تحویل داده ای یا نه؟
چه اهمیتی دارد که جواب بی ادبی فلان همکارت را کف دستش گذاشته ای یا نه؟

اصلا آیا آنچه امروز همه ی حجم دلت را پر کرده و استرس و نگرانی اش مثل موریانه ای جانت را می خلد، همان است که اهمیت دارد؟ یا باز هم داری بازی می خوری؟


زنده ام میکنی و جلا میدهی ام هر بار. ممنونم.
فردا به امروز نزدیک تر است
و امروز هرچه با خود دارد
می برد و فردا از پی آن می آید
و به آن می رسد.
گویی هر یک از شما را می بینم
که به سرای تنهایی و گورگاه
خود رسیده اند. وای که چه خانه ای
تنها و چه منزلی وحشتزا و چه غربتی
و چه جدایی از همگان. گویی
صیحه قیامت به گوش می رسد
و ساعت رستاخیز فراز آمده است
و شما از گورها بیرون آمده اید
تا به محکمه عدل الهی حاضر آیید.
نهج البلاغه خطبه 156
۲۴ خرداد ۹۰ ، ۱۵:۵۴ نردبان آفتاب
...
خاک...
. . .
خاک...
خاک...
سلام ممنون از حضورتون. من تو وبلاگ شمسه گفتم ایشون استادن؟
حالا نفهمیدم نسبت شما با وبلاگ شمسه رو؟؟!!
خوشحال شدم عیدتون مبارک
۲۶ خرداد ۹۰ ، ۰۹:۴۹ نردبان آفتاب
قلم زیبایت اشکها را بر گونه ها جاری می سازد.......

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما