ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «استاد» ثبت شده است

 

 ...کدام پناهی در پناه حضرت امام زمان (عج) امن‌تر و محکم‌تر...


...



شهادت تنها مزد خوبان است...

یأس از جنود شیطان است و مؤمن هرگز دل به یأس نمی‌بازد...

 

 

ساقه‌ی ما مثل دست‌های دعایمان تا عرش رفته است...

 

 

 تا با خاک [‌مهر ] انس نگیری، راهی به مراتب قرب نداری...

 

 

 سوره‌ی اسرا را بخوان و خصال یاوران مهدی را بنگر...

 


 سختی دنیا، شیرینی آخرت است...
 



 تقوی مفتاح‌الفرج است و پیروزی ما از طرقی لایحتسب می‌رسد...




 سوخته‌دلی و سوخته جانی را جز از بازار پرآتش عشق نمی‌توان خرید...




چکمه هایت را بپوش... ره توشه را بردار و هجر ت کن...



نماز محراب حقیقی نبرد با شیطان است...


هرگز هیچ کاری را جز برای خدا مکن...

 امشب سکوت شب، رازدار دعاهایی است که تا عرش صعود می‌یابند و زمین را به آسمان...

 حضرت امام حسین (ع) در صحرای کربلا انتظار تو را می‌کشد...



 اسوه‌ی ... ابوالفضل‌العباس است...



رنج در دنیا مفتاح گنج است...



 دست نصرت خدا با ماست و کدام دست از یدالله بالاتر؟
 

 

 مؤمن وابسته نیست...




 مبادا روزمرگی و مکر، شب و روز ما را بفریبد و از این معنا غافل شویم...



 انسان متقی هرگز به بن‌بست نمی‌رسد... 



 آدمیزاد اسیر خویشتن خویش است و تا به سفر نرود، از عالم خویش باخبر نمی‌شود...


 



هر کس شهید نشود لاجرم خواهد مرد...

تا باران ببارد...

... کربلا همچنان جاریست ...

...
+... تقدیم به  استادم  که شهید زنده است...

 

۲۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۰ ، ۱۷:۱۴
ریحانه خلج ...

مرا کسی نساخت؟ خدا ساخت؟ نه آنچنان که کسی می خواست که من کسی نداشتم؟کسم خدا بود؟ کس بی کسان...

عجیب این روزها هوایی نوشته های معلم شهید استاد شریعتی هستم...

 

داشتم حرف می زدم و درد دل می کردم با دوستی... به یکباره یادم آمد امسال دهه ی 80 را تمام کردیم و وارد یک دهه ی دیگر شدیم از زیستن...

یاد خاطرات و آغاز رویایی سال 80 افتادم... و نوشته های عرفان... (لیلی نام همه دختران سرزمین من است...)

خیلی زود گذشت ... به پشت سرم که نگاه می کنم فقط خاطرات مانده اند و خوبان دوست و...

خیلی خوبه آدم وقتی یک دهه از عمرش را پشت سر گذاشت نگاه کند و ببیند کنار تمام  ای کاش ها و افسوس ها و...

نقطه های روشنی هست که می تواند به آنها افتخار کند...

خیلی خوبه حساب کنه چه چیزهایی را از دست داده و به چه بهایی ...

و در ازای عمر رفته چه چیزی بدست آورده ...

ساده اش میشود چقدر خدا را را پیدا کردیم در این همه روزمرگی هایی که هر ثانیه اش تو را به سوی دنیا می خواند تا از خوبی هاش دور بشی و به بدی هاش دل بدی...

گفتم دنیا... از بدی هایش گفتن تا ابد تمامی ندارد اما خوبی ها را هم باید دید...

اصلا حیف است که بعضی از خوبی های ناب را نبینیم... 

مثل دوستان خوب که همه هدیه خدا هستند...مثل دوست داشتن های آسمانی...از جنس باران و به یاد خدا... و دوست داشتن ها...

یکدیگر را همانطور دوست بداریم که خداوند هر یک از ما را دوست دارد...

خداوند از ما می خواهد که یکدیگر را دوست بداریم تا از اسارت رنج های خود رها شویم...

 

خداوند لطف و کمال محض است...

 

ما برای رسیدن به کمال و رسیدن به خدا باید دوست بداریم و مهر بورزیم و آیین انسانی بشر را که خداوند را بالاترین و والاترین نیاز همیشه می داند را پاس بداریم ...

ما در زمین  هستیم و از خاک بر آمدیم اما روح جاوانه خواه ما از آن خداست او در ما دمید و سبز شد روح و جانمان به عشقش...

هر جا که عزم رفتن کنیم او با ماست در نهان و عیان ... اوست که بیش از هر کسی به ما نزدیک است و ما را دوست دارد...

و چنین است که خطاب آمده...

بنده ام اگر بداند که من چقدر مشتاق اویم هر آینه از شوق حیات را بدرود خواهد گفت...

معبودا...

چنین کن وجودمان را تا هر آینه از درک این اشتیاق ممات را بر حیات ترجیح دهیم... و

م...

ر...

گ...

اگر معنایش رسیدن به تو باشد...

این وسعت بی معنای حیات در تو را خود برایمان عاشقانه ای رقم بزن که فرمودی...

هر کس عاشق من شد او را خواهم کشت و خود خونبهای او هستم...

این مفاهیم را روحی بزرگ بخشیدی پس جان حقیر ما را شایسته کن به وسعت کرامتی بی ماند...

 

 

...+ یک سال یا یک دهه ... چه فرق می کند؟ آیا به اندازه ی ثانیه ای به تو نزدیک شدیم؟...

اگر...

می ارزد تمام عمرمان...

...+ مبادا روزمرگی و مکر، شب و روز ما را بفریبد و از این معنا غافل شویم. (سید مرتضی آوینی)

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۰ ، ۰۱:۵۴
ریحانه خلج ...

دلم را زدم به دریا تا از اقیانوسها بنویسم...

 

برای آرامش...

با اجازه از دو استاد بزرگ تمام زندگی ام گوهری در صدف و استاد کربلایی ام مجتبی مجد...

تا امدم بفهمم دوره نوجوانی گذشت شده بودم جوان...پا گذاشتم به مرکز انتشار مهرو مهرورزی همه چیز از نقاشی شروع شد از عشق دوران کودکی ها از مرز جنونی که رنگ و قلمو برایم نقش می زد...

همان روزها آمدم در همین دفتر مجازی (نقش دل) داشتم که در آن می نگاشتم...وبلاگ روزهایی که آغاز بود ...شاید ۱۰ پست بیشتر نداشت ! از آن روزها تا به امروز از عشق و شعر و نقاشی می نوشتم...

الان می شود ۸ سال که می شناسمش و هنوز ... فروغ حیدری را می گویم شاعری از مسجد سلیمان خوزستان... تو همین سرزمین شعر اتاق گفتگوها مجازی ندیده شیفته اش شدم پس از ۸ سال اولین  و آخرین بار تا امروز دو سال پیش حرم امام رضا ع دیدمش... سالهاست با بهانه ی مهربانی از هم خبر می گیریم...

از آن روزها که می آمد روی تالک و شعرهایش را می خواند فقط

 (کسی می آید به علامت های سوال پاسخ می دهد) کتابش که فرستاد برایم را دارم...

 آخ که چه زود گذشت...

بگذریم ...

گذشت تا قلمو به دست نقشی زدم از ضامن آهوی عشق برای بهترین بزرگوار آن دوران که گفتم همین اسفند تولدش بود و چقدر خالصانه دست به هر کاری میزد بهترین بود...

دکتر محمد مینوئی پزشکی که من او را استاد می خواندم!

همیشه می گفت نفرمائید اصلا اینطور نیست... اما من نمی توانم به کسی که از او می آموزم  استاد نگویم...

همین شنبه که گذشت برای عرض سه تبریک با دوست مشترکی به حضورش رسیدیم...

مراسم شادی اش که دعوت کرد و نشد برویم! ازدواج/ مطب/تولد...

هنوز مثل همان روز های اول با احترام و مهر بود...

خدا می داند چقدر خالصانه برای مرکز انتشار مهروزی شهرمان زحمت کشید با اینکه نابغه بود و مخترع ۵ ابتکار... انگار نه انگار شخصیتی داشت عجیب متواضع... چقدر آموختم اما به همین ناگاهی رفت از همین مرکز انتشار مهر و دلشکسته...

بگذریم...

شد ۸۶  هنوز هم نقش و رنگ و قلمو تنها دلخوشی من بود و آرامش روزها...نگاره هایی ایرانی را می آموختم نزد دوستی عزیز ذوق ساز زدن را برایم زنده کرد...

رفتم سراغ سه تار...چند صباحی نواختم نشد...چند هفته یکبار می خورد به برنامه های مهرورزانه  مرکز انتشار مهربانی... من هم که سقف آرزوهایم شده بود آنجا...

رهایش کردم ساز زدن را! نه استاد را و دوستانی که هنوز از آنها می آموختم...

همین جمعه اجرایی بود پس از یکسال دیدمش استادم را می گویم استاد علیرضا گیتی رخ به رسم ادب دست برسینه گذاشتم و سلامش گفتم... از جمع بزرگان به تواضع جدا شد و نزدیک آمد و دلم از احترام و مهربانی اش لبریز شد ... احترام به شاگرد از سوی استاد زیباترین بزرگواری را برایم به تصویر می کشد...

هر روز می گذشت می آموختم از همه ی دوستانی که به نام شاگرد نقاشی به سرای انتشار مهر می آمدند تک تک شان را نام بردن سخت است...

گاه ماندگار می شدند و گاه می رفتند از پس عبور زمان اما حرمت دوستی و مهر استادی و شاگردی را بی معنا می کرد برایم دوست نداشتم و ندارم و در جایگاهی نبوده و نیستم که استاد بخوانندم اما عجیب حرمت می گذاشتند...

این نیز بگذرد... این جمله این بار چقدر تلخ است... نمی گذرد...

اواخر ۸۷ شنیدم استادی آمده در جایی نزدیک به راس سازمان انتشار مهر...

استادی که از همان دیدار اول فهمیدم از جنس باران است و سرشار از اخلاص...

بی اغراق چنان صبور و مهربان بود که نفهمیدم چقدر بالاهاست و پایین نشسته تا دیده نشود...

به چالش کشیدمش که این چه طرحی است کتابخانه بی کتابفروش چرا بسته است مدام!

نگاهی کرد و سکوت و صبر...

در آفتاب سوالی پرسیدم گفت به سایه بیا حرفت را می شنوم...

ایستاده می پرسیدم گفت بنشین شنوا هستم...

در سرما می پرسیدم می گفت اول به جای گرمی برو...

نه تنها من که با همه اینچنین بود...

به مهر و تواضع و پایین نشستن در عمل نه در شعار !

شعارهایی که این روزگار شده محفل آرای تمام خانه ها مهرورزی و چشمان  بی هنران حسود را نابینا کرده و گوشهایشان را کر...

نو ع نگرش این استادم متفاوت ترین روزها را برایم به تصویر کشید..

دوباره دست به قلم شدم اعتمادش را دیدم آمدم سر ذوق برای نوشتن...

 نوشتم پاسخ آمد تنهایمان نگذارید که تنها فقط خداست...

...استاد مجتبی مجد...

دیر آمد اما زود گام گذاشت بر سرزمین دلهای جوانان سرای جاودانمان به همه اعتماد کرد ...

اعتماد ...

اعتماد...

فرصت داد ... اما در این میان بودند چون همیشه حسودان کج اندیش ...

هدیه به پاس نوشتن؟ برای همه ما نو بود طرز نگاهش به جوان...

از همان آغاز که شناختمش شد استادم...

هر جا بود همه منتظر طرحی نو و واقعه ای بدیع بودیم...

مراسم جوان مهرورز آمده بود ساده بود اینبار ساده تر از همیشه جمعی به حرمتش رفتیم برای سلام خودش را کناری کشید نمی خواست در چشم باشد ما را افتخار سازمان مهرورزان خواند!!!

(رد پای عشق) از این گفتن برای دشوار است اسفند یکسال پیشترش لطیفترین پیام دنیا را داده بود...

۸/۸/۸۸ میلاد امام مهربانی ها انیس النفوس...

همین مشهد بودم که اولین پیام آمد با نشانه ی شمسه که بخوانمش...خوب بخاطرم مانده روز زیارتی مخصوص آقا...

می گویند دلها به خیلی چیزها گواهی می دهند... گره خورد دلم با این نشانه ها ی روشن و نور ...

چقدر حرم او یاد خوبان را برایم تداعی می کند...

گذشت ...رسید به همین روزها از کربلای نرفته استادم و آروزی کربلایی شدنم ...

چقدر دیر... اما به کرامت خدا گوهری از دریای وجود را شناختم بی مانند همچون استادم زلال و شفاف بزرگوار و با نگاهی متعالی و سبز و سراسر اندیشه ی خیر ...

در لفافه سخن گفتن و راز نگشودن خود رازی شده برای من و زهیر و محراب و گوهر نایاب سرزمینم...

باشد برای روزی که بتوان از این حال خراب بیرون بیاییم و یک از هزاران را بنویسم...

معبودا

فقط تا باران ببارد تو همراهترین و نگهدارترین حافظ  استادم و گوهر مهربانم باش...

یا علی...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۸۹ ، ۰۷:۲۸
ریحانه خلج ...

ساعت حرم بانو ...

 اینجا به ساعت مهربانی  خود بهشت است...

پس چرا آرام نمی شوم  امروز بانو؟ می دانی همیشه از اینجا که می رفتم اشک تمام بود اما امروز تازه خرابتر شدم و بغض کارش از گلو گذشت...

گفتم:می دانی؟

یس را برای چه بر سر مرده ها می خوانند؟؟؟

من با یس روح مرده ام را زنده می کنم...

تو معنی عجیب این

...

را می فهمی؟

امروز هوای عجیبی بود حرمت...

آسمان حریم بانو آفتاب بود و زمینش خیس از باران...

این عجیب نیست؟

نشانه ی چیست؟

امروز تمام این

... ها خیس باران بود  قدم زدم آرامش نیامد!!! اندیشیدم نشد...

زمان و مکان را فراموش نکرده ام ...

باران

من در آغاز بهاری که دارد بی تو می آید گم شدم...

تمام بهانه های گریستن امروز محیا بود...

دیگر بها و بهانه ماندن و بودن شده بارانی که در آفتاب می بارید...

پس چه سان آفتاب نگاهت از پس ابر باران زا خواهد تابید؟

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۸۹ ، ۱۹:۲۵
ریحانه خلج ...

دل گنج پنهانی است که در کلام پدیدار می شود و کلام از آن مدد می گیرد...

تربیت یافتن دل شرط اصلی ظهور کمالات است...

دل خانه حق است و معدن معرفت و محبت...

دل رسانه و آئینه انوار درونی آدمهاست...

دل...

سخن گفتن را برایم دشوار می کند و نوشتن را در قلمم می شکند...

دل راز پنهان خوب بودن خوبان را به چالش اخلاص می کشاند...

و همین دل است که نمی گذارد آرام باشم و نگویم...

و نگفتن هرگز نمی توانم...

وقتی دل برای خوبان گفتاری دارد که در قلم نمی گنجد و از برای مهرشان تپشی دارد که دوست ندارد هرگز بیاستد از ضربان مدام...

از دل گفتن دلدار می خواهد و شرط دل، دل دادن و سر باختن است بر نرد جان...

دل به زیارت می رود و همراه سعادت می شود و چه خوش است این همرهی با خوبان که روزگاری آرزویت بوده...

و سعادت اینجا گنجی نهفته است که نالایقترین را ناخوانده مهمان کوی دلبر می کند...

در لفافه برای دلهای بارانی سخن گفتن بی گمان سخترین کار عالم است که با خوبان سر مگو به آرامی توان گفت...

و آرامش در کلام دل هویداست...

وقتی خوشبختی همراهت شود پای آرزوهای بلند هم کوتاه می شود و ...

به رسیدن می رسد...

و رسیدن به آرزو، شب آرزوها را تداعی می کند...

شبی که طلب کردی خوانده شدن را به بهترین خوبی ها و تو خوانده شدی بی آنکه لایق باشی ...

یادت باشد اگر شب آرزوهای دیگری را دیدی به چشم سر... از دل بگو که باید صاف شود و بی نهایت...

زلال شود و سر شار از اسرار مگو... حق بین شود و حقگو...

نمی دانم از کدام گام بگویم که همه خواب بود و همه راز ...

و رمز راز را بازگو کردن شیوه  زبان و قلم دل نیست...

باران برایت می گویم امشب...

 که امروز بارانی ترین دلها را مهمان شدم...

و در پی این راز فقط سپاسگزاری از خالق باران آرامبخش دل است...

باران هنوز تو بر دشتها و صحراها و کویر زمین و زمان می باری که خوبان رخ می نمایند...

باران فقط ببار تا ابد بر صبح روشن و خورشیدی دلهایشان...

باران هماره ببار بر گوهرهای پنهان در صدف این عالم ...

ببار بر خورشید مهرشان...

بر سعادت روزگارشان...

ببار باران که عطر نرگست مست کند جانشان را...

که باریدن بر این زلالی سزاور است ...

لحظه هایتان  سرشار از بارش باران...

تا باران ببارد... قلبتان عشق و مهر... و دستان راهگشایتان لبریز از هر چه خیر و خوبی...

دعایم این است که یار باران شوید در فروریختنش از آسمان...

 آمین...

۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۸۹ ، ۰۱:۰۷
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما