ترنج

ترنج

بسم رب الحسین...
قال الله تعالی: «...فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوىً»
از خویش رها شو و با عشق درآمیز،
و چون به میقاتِ ماه "مُحرَم" وارد شدی،
اِحرام بربند که مُحرِمی!
گرد "عاشورایش" بسیار طواف کن،
و چون در کوی معرفتش بیتوته کردی،
بسیار خدا را بخوان،
تا تو را به وادی جنون کربلا راه دهند..
و چون به کربلا رسیدی، تا ابد وقوف کن!
و با اشک های روان بگو:
لبیک یا حسین...
تا بر کشته اشک های روان مَحرمِ اسرار شوی...

این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است: سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت!

کد آهنگ

طبقه بندی موضوعی

۲۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تو» ثبت شده است

هوای حرم بانو آتش می زند به جانت...

 

هوس کمیل حرم مولا علی (علیه السلام) را در جانت زنده می کند ...

 

یادت می آید که تا امروز فقط برای یک نفر از آن نوشتی فقط یک نفر میداند اگر یادش مانده باشد  که تو چه گفته بودی...

اما خودت خوب بیاد داری...

 

پشت آن درب نقره ای ، روبروی مشبک های نقره فام آسمان فیروزه ای اش که  پر از خوشه های انگور است و  که هنوز که هنوز است دنبال ساقی کوثر می گردنند...

 

و نمی دانم چرا حرم مولا هم هوس خواندن ناحیه مقدسه ارباب کردم و دلم خواست باران ببارد ...
همین خواب و بیدار امروز را که هنوز نمی دانم خوابم یا بیدار...

 

برای  او فقط گفتم بانویی از هند هم نشسته بود کنارم و پرسید ...

 

چرا؟؟؟

 

و من از خواب امروز گفتم...

 

امروز

 

صبح خبرش رسید تا خودش هزار ... مانده است و من تا این نقطه ها را حضم کنم  تمام می شوم...

 

تمام تمام ...

 

اگر رویا نباشد...

 

نشانه ای محال از ذهنم را خواهم نگاشت...

 

از همه داشته ها و نداشته هایم
از تمام داشته هایت که به آن می بالى خدا را جدا کن ... بعد ببین چه دارى ؟؟؟

 

واقعا ما چه داریم ... هیچ ...

 

هیچ بر هیچ...

 

و بزرگان گفته اند بر هیچ مپیچ...

 

و چه زیبا گفتی سید...

 

آدمیزاد اسیر خویشتن خویش است و تا به سفر نرود، از عالم خویش باخبر نمی‌شود...

 

می خواهم آغاز کنم ...و هدف را نشانه کرده ام تا...

 

دوست دارم بنویسم ...

 

تا باران ببارد ... پس می نویسم باران ...

 

می نگارم

تا باران ببارد...

+...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۰ ، ۰۰:۲۱
ریحانه خلج ...

خوابم یا بیدار...

میگن دعوتش را پس نزن...

من...

و...

هرجور نگاه می کنم هیچ کجای این مسئله ی دعوت با حال و روز من جور نیست...

حالا ببینم جدا من را دعوت کردی؟ یامن توهم زدم...

بدجور درگیرم کردی... واقعا حق منه یا؟؟؟...

هزار تا علامت ... تو مغزم داره می چرخه...

گمشده من تویی؟؟؟

من که...

هنوز خوابم ...

بزار بیدار بشم ببینم واقعا...

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۰ ، ۰۹:۴۳
ریحانه خلج ...

حتی اگر غمین شدی

 

راست باید گفت...

 

چند روزی از بهار می گذرد و به بهانه هایی تو خودت نبودی... کسی که باید باشی ...

 

می گویند سال نو رسیده و باید سرشار از انرژی گام برداری و خودت شوی... اما اینبار من نمی فهمم خودم شدن را...

 

چند نفر از دوستان یا پیام دادند یا تماس گرفتند که خوبی ؟

 

و من دیگر نمی خواهم دروغ بگویم !!!

 

آخر میدانی سال نود شده و هر کسی برای خودش برنامه ی جدیدی دارد من هم به راست گفتم نه خوب نیستم...

 

خب خوب نیستم...دروغ چرا؟ وقتی می شود راست گفت چرا دروغ؟

 

اصلا ما عادت کرده ایم به دروغ های ساده و تکراری... اما...

 

اگر دوست است و سراغت را گرفته که میخواهد راست بشنود و برایش همین راستی مهم است و شاید برای صداقت تو را انتخاب کرده به دوستی و حالا تو هم به خودت و هم به او با یک جمله کوتاه دروغ گفته ای...

 

دروغ خوب نیست هیچوقت خوب نبوده... مثل حسادت که ریشه ها را می سوزاند و دلها را می میراند...

 

اصلا گاهی فکر می کنم چطور می شود آدمها حسادت می کنند وقتی همه می دانند حسودان در آسایش نیستند؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

و این هم شاید دلیلش این باشد که هر کس حسودی می کند به خودش دروغ می گوید : که این که من در حق دیگران انجام می دهم نامش حسودی نیست!!!

 

و باز رسیدیم به دروغ! دقیقا سرچشمه تمام بدی ها دروغ است...

 

مادرم همیشه می گوید آدمها از در باز داخل نمی شوند از دلهای باز است که به خانه تو می آیند...

 

می گویید چه بی ربط؟

 

نه ربطش می شود!

 

دلهای بزرگ دوستان بیشتری می یابند و دستان مهربان پذیرای خوبی ها می شوند و دل خوب دروغ نمی گوید حسد نمی ورزد ... و عشق و مهربانی ارزانی همگان می کند...

 

دل بزرگ دل جوانمرد می شود و روحی عمیق می یابد و رازدار عشق می شود و عشق خود اوست...

 

پس باید کاری کرد تا دل بزرگ گردد برای او...

 

کتابی می خواندم در خصال جوانمردان نوشته بود:

 

(اگر بر سر سفره ی جوانمرد بنشینی از دین تو از نژاد تو از کجا و به چه کار آمدی و... از هیچ نمی پرسد)...

 

چقدر خوب می شود آن روزگاری که پر شود از جوانمردانی که صادقانه با عشق و مهر جهان را به سوی باران حرکت دهند و آن روزگار زیباترین روزگار عالم است ...

 

تا باران ببارد...

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۰ ، ۱۲:۰۰
ریحانه خلج ...

 

 

 

 

امسال هم  گذشت بی هیچ بارانی... 

 سالی را دویدم در پی دنیا و نرسیدم به هیچ...

می روم تا پیمان ببندم

 سال دگر را اگر دیدم فقط تا رسیدن در پی خدا بدوم...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۸۹ ، ۱۸:۲۰
ریحانه خلج ...

  قرارباشد بنویسی نوشته ها آنقدر بر سرت هجوم می آورد که زانو می زنی دربرابرشان و قلم به دست می گیری برای شرحی دگر باره بر دل…

بعدتر که قلم را روی سپیدی کاغذ می گذاری تازه یادت می آید که چقدر نوشتن را دوست داشتی…

 

روزی را به یاد می آوری که هنوز از نوشتن چیزی نمی دانستی و فقط به عشق واژه ها سپیدی صفحات بلند را سیاه می کردی…

 

نه اینکه امروز از نوشتن خیلی می دانی، نه!!!

 

یادت می آید که:

 

زلالی آن روزها در قلمت می درخشید و احساس خوشایندی که هر واژه تو را مهمان می کرد به تو می آموخت چقدر هر کلمه را می توان به بازی گرفت تا جمله ای بسازیش که بر دلت بنشیند…

 

به بازی گرفتن واژه ها پیوندی میزد به دلت تا آسمان و باران…

 

پلی می ساخت از قلم دستت تا دلت تا آنجا که بتوانی بنویسی از هر آنچه دوستش داری…

 

حالا که سالهاست از آن روزها می گذرد و تو بزرگ شدی، اما قلمت کوچک مانده و گاهی آنقدر پرت می شوی به دنیای گنگی ها که درک نمی کنی بزرگی خیلی از واژه ها را… و حتی بارها می خوانی و باز جمله ای را که دلخواه شود نمی یابی…

 

به خطر می آوری نوشتن را از کودکی بسیار دوست می داشتی …

 

اما حالا به دنبال معنایی برای هر نوشته ای و خودت را اسیر نانوشته ها می بینی…

 

باز از امروز تصمیم گرفته ام برای قلمی که بی تاب نوشتن است جوهری از دل بخرم تا دوباره مثل آن روزها ریشه ها را در آب زلال بنگارد و گلها را همه سپید بنگرد و دل ها را همیشه آبی ببیند…

 

کار دشواری نیست… می شود بهار را سرود…

 

 فقط باید کمی به عمق واژه ها سفر کرد و همه رنگ ها را بر آسمان خیال با قلموی خوبی نقش کرد…

 

خوبی را که بخوانی تو را سیراب می کند و سرشار از خویش…

 

خوب باشیم…

 

خوب بیاندیشیم…

 

خوب بنگریم …

 

و خوبی کنیم…

 

و این سرآغاز همراز شدن با خوبان و خوبی های عالم است…

 

و راهیست که اگر درست بپیمایی اش تو را به کوی خوبان رهنمون میکند و همراهشان تا سرای زبرجد پرواز می کنی و برای چشم گشودن به نادیدنی ها از دستان پرسخاوتشان مدد می گیری تا تو را به آسمان و به باران برسانند…

 

و آنگاه است که خواهی دید نگارش هر چه خوبی است از سراپرده امکان تو را می خواند به قلمی شگرف برای خوب خواهی و خوب بینی و خوب نگاری و خوبان دوستی و خدا بخواهد خوب شدن…

 

 
۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۸۹ ، ۱۴:۴۱
ریحانه خلج ...
دریافت کد گوشه نما دریافت کد گوشه نما